روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

شکوه طلایی

هیچوقت باهاش ارتباط برقرار نمی کردم
همه میگفتن بریم مشهد؟
میگفتم نه
آخه اونجا حوصله ی آدم سر میره
یه روزه بریم و برگردیم اگه خیلی دلتون زیارت میخواد.

امااا........................
چه شکوهی داشت...
اینبار رفتم
خودش خواست که برم

توفیق زیارتش رو عید فطر داشتم..

 5 روز؟؟؟
اینکه خیلی کم بود
مگه میشه آدم ببینتشو بخواد برگرده...
وای که وقتی اونجا میری
براستی خودتو فراموش میکنی

تا نری نمیفهمی چی میگم
اگه او نشانه ی خداست!

پس خدا دیگر چه خواهد بود.............
                               
                                                 ***میلادش مبارک***

 

خوشبختی

 

برای رسیدن به اوج از من بال و پر جادو مخواه!

هیچ چیز همچون اراده به پرواز-پریدن را آسان نمی کند.

نه کیمیاگری وجود دارد نه پری قصه ای نه ساحر پیری و نه درویشی که رسیدن به خوشبختی و قصر بلورین رویاها را به تو نشان دهد.

همین قدر که عطر نعنا-مهربانی چند شاخه گل-کمی ایمان-کمی روی خوش و چند دانه تخم مرغ محلی وجود داشته باشد کافیست.

می توان در خط ممکنات حرکت کرد.یک کاسه ی لب پر را دور انداخت.جای پرده ی نقاشی را با پرده ی دیگر عوض کرد.

خاک را از لب درگاهی دستشویی زدود.احوال یکدیگر را خالصانه پرسید.به دیدار دوستی رفت.

  به قدر احتیاج کار کرد-چیزهایی یاد گرفت و یاد داد و شب

بی دغدغه و اضطراب خفت...

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

 

پ.ن:

میتوان تقدیم کرد وپشیزی به پشیزی نفروخت...

 

 

۳ تا الف

 

اطمینان

 روزی همه روستاییان در یک روستا تصمیم میگیرند که برای آمدن باران دعا کنند.

در روز موعود همه گرد آمدند اما فقط یک پسربچه با خود چتر آورده بود...

اعتماد

شبیه احساس کودکیست که او را به هوا پرتاب میکنی و او می خندد!

چون میداند که اورا خواهی گرفت.

امید

هر شب به رختخواب میرویم بدون اینکه مطمئن باشیم فردا زنده خواهیم بود

اما همچنان نقشه های زیادی برای فردا داریم.

به خدا اعتماد کنیم به خود اطمینان داشته باشیم وهرگز امیدمان را از دست ندهیم...

پیوند

 

خداوند برای لحظه های تنهاییم مونسی آفرید.

برای نومیدی هایم پنجره ی چشمانت را.

برای نفسهایم همدم.

و برای زندگیم

تورا...

سالگرد یکی شدنمان مبارک

برای شروین

حیران

 

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

 

تا حالا این حسو تجربه کردی؟

 

پ.ن-

میشه هیچی رو ندید فقط نگاه کرد...       

پ.ن-

همه حرفا که آخه گفتنی نیست...

پ.ن-

توی تنگنای نفسهام زخم دردی ریشه داره...

و...

کسی حرف منو انگار نمی فهمه!

 

ناگهان چقدر زود دیر می شود

 
 
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری


با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری


صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری


عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری


رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

«قیصرامین پور»

پاسخ:
-->

خدایش بیامرزد...

رد پایی بر...

 

روزها گذشت وگنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتندوخدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:

می آید.. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنودو یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه میدارد.

سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی!

 این طوفان بیموقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم؟کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد.

فرشتگان همه سر به زیر انداختند خدا گفت:

ماری در لانه ات بود خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند و آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که بواسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت.

های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد...

***

پ.ن:

سریال ید بیضا (اغما)هم پایان یافت وخاطره ای ماند از نامهایش.

باید بگم پایان سریال بهتر از اونی شد که فکر میکردم.یعنی بنظرم توانستند انتهای سریال را خوب جمع کنند که از این لحاظ به نویسنده و کارگردانش تبریک میگویم!

تنها نقطه ضعفی که از نظر من کمی غریب بود به آسانی پذیرفتن همخانه شدن با شیطان !! از جانب  دکتر پژوهان بود که کمی غیر قابل تصور بنظر می آمد...

به هر حال باید پذیرفت شیطان همین حوالیست وبا کوچکترین غفلت سرراهمان ظاهرخواهدشد...

Free Image Hosting at allyoucanupload.comمهدیسما

دیروز شیطان را دیدم.

 در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بودو فریب می فروخت.
مردم دورش جمع شده بودند .هیاهو میکردندوهول میزدند و بیشتر می خواستند.

 توی بساطش همه چیز بود : غرور. حرص. دروغ و خیانت.جاه طلبی و قدرت. هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آ زادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم. فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند. و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم.

تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را بر داشتم و توی جیبم گذاشتم. 

 با خودم گفتم : بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.

 جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم. ..نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم..تمام راه لعنتش کردم..تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم... عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم. شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم..از ته دل
اشک هایم که تمام شد بلند شدم.. بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم..که صدایی شنیدم....
صدای قلبم را.

Free Image Hosting at allyoucanupload.comکامیرا

 

 

 

***

پ.ن۱:

سریال اغما۰ مخابرات۱

 پ.ن۲:

دختر ۲۰ ساله بروش رز در سریال اغما گاوصندوق پدر را خالی کرد!!!

 پ.ن۳:

ابلیس در روزگار کنونی!!!

مجیدکارتون

 

اغماء

 

خدا -شیطان -عشق - نفرت -  خالق -مخلوق -  ایمان - تکبر و اکنون....

شک!

از این دسته فیلمهای ماورائی در دنیای غرب بسیار ساخته اند. جایی که فرهنگ شناخت حقیقتهای زندگی با زندگی مردم ملموس است. نه اینکه بواسطه ی اینکه گروه خاصی بنا به سناریوی داستان درنظر گرفته میشوند موجبات خشم و اعتراض آنها را فراهم بیاورد.

*بیانیه ی جمعی ازپرستاران در اعتراض به پخش سریال اغما(یدبیضا)*

بله متاسفانه در جامعه ی ما که برگرفته از آداب و سنتهای خاصی که بعضا بوی کهنگی یا به اصطلاح سنت- گرفته برخی خرافات بیشتر ارزش دارند تا حقایق.

**تو شبای قدراگه آسمونی شدینو دلاتون رفت اون بالاها...منو هم دعا کنید**

 

یک عاشقانه ی خودمونی

 

چقدر بهش نزدیکی؟تا بحال حسش کردی...

یه روز تو ماشین رادیو گوش میکردم. گوینده گفت امروز در هوا خدا را میتوان نفس کشید...

نمی دونم اونروز چه خبر بود.نفس عمیقی کشیدمو با خودم گفتم  نه...

امروزوهرروز میشه تنفسش کرد.حسش کرد بوییدش و حتی بوسیدش...

اینروزا معنویتش بیشتر از ایام دیگس. بیشتر میشه بهش نزدیک شد.به اونی که خشمش ترسناکه قهرش وحشتناکه اما مهربونیش تعریف نشدس. ساده و خودمونی میخوام بنویسم.همونجوری که با خودش حرف میزنم...

دلم گرفته بود. از سادگی بعضی از آدما ...آره همین آدمای امروزی! به خدا هنوزم میشه تو همین روزگاری که همه به هم بی اعتنا شدن آدماییو پیدا کرد که دلشون دریاست...

یه حالی دارم که نگو...یه حالی دارم که نپرس ...

این حالمو دوست دارم .  بعضی وقتا فکر میکنم خدا دوسم داره. چون بهم قدرت داده که ببینمو بشنومو پند بگیرم.

یکیو دیدم که در آستانه ی ورود به دانشگاه فهمید سرطان داره.اما ازش به نعمت یاد کرد....

خدایا چقدر به بعضیا وسعت دل دادی؟ چقدر دوسشون داری ؟میگفت اگه مریض شدی اونم صعب العلاج یعنی اینکه خدا خیلی دوست داره...یعنی میخواد معرفتتو امتحان کنه...راستی چقدر از ماها میتونیم اینطوری فکر کنیم؟اگه مشکلی برامون پیش اومد بهش غر نزنیمو نگیم عدالتت کجاست...

خیلی حرفا دارم باهاش بزنم .دوست دارم منم غر بزنم اما وقتی دارم میبینمش آخه بهش چی بگم؟وقتی بهم میخنده وقتی نشونم میده که روشو ازم بر نگندونده بهش چی بگم؟

 شماها چی؟چقدر ازش نومید شدین؟تا حالا از در رحمتش رونده شدین؟خدا نکنه هیچ کسی دچار قهرش بشه.اونموقس که هیچ التماسیو نمی پذیره.

میگن برای حق الناس بیشتر اهمیت قائله تا حق خودش....ما چی؟ما چقدر حاضریم بخاطر دیگران از حق خودمون بگذریم؟

تا حالا شده بریم بهشت زهرا و بدون تحول برگردیم؟هر وقت اونجا میریم میگیم دیگه برگشتم ال میکنمو بل میکنم ...اما به محض برگشتن...............................

بعضی وقتا فکر میکنم خوبه که ما ایرانی هستیمو به یه چیزایی اعتقاد داریم. روزه میگیریمو مقاومت میکنیم در برابر وسوسه ی شیطان بیچاره که با اونهمه عبادت بخاطر غرور از در رحمتش رونده شد.کاشکی بشه همیشه باهامون باشه و بتونیم باهاش راحتو خودمونی حرفامونو بزنیم.

بهش بگم خدایا من یکی که دربست مخلصتم. 

دقت کردی؟ با رئیس شرکتت نمی تونی اینطوری صحبت کنی! اما خدا ...راحتو صمیمی بدون ادبیات خاص بدون بکارگرفتن کلمات قلمبه سلمبه...

کاشکی بتونیم قدردانش باشیم...

تو  ماه رمضان شباش یه صدای دیگه داره.میدونم شاید تویی که اینو میخونیو اعتقادیم بهش نداری بخندی. ولی گوش کن...درست گوش بده. یه صداهای دیگه میشنوی. نمیدونم یه جور دیگس معنویتش...

یکی که روزه گرفتن براش مجاز نیستو ازش میخوام نگیره بهم گفت نمیتونم صدای اذون مغربو بشنومو  روزه نباشم...خوش بحالش.خوش بحال اون مرد ساده ای که ایران زندگی نمیکنه و امروز بر حسب اتفاق مهمون یه سفره ی افطاریه ساده بودو از صاحب خانه خواست براش دعا کنه تا مریضیش خوب شه....خوش بحال اون صابخونه که وقتی باهاش حرف میزدم اشک میریختو میگفت خدایا من که کسی نیستم اما این بنده ی تو ...این بنده ی ساده ی تو از من میخواد براش پیش تو دعا کنم. خدایا خوبش کن...

وای از این قدرتنمایی تو...انقدر ساده قدرتتو به رخ میکشی که آدم راهی بجز پیدا کردن خودش در تو نداره.

میپرستمت با تمام وجودم...

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

(عکس:فتوبلاگ کامیرا)

شهریور ۵۹

 ناگهان نوری قرمز بر شهر سایه انداخت.

 انگار شیطان طاقت دیدن اینهمه صفا ویکرنگی را نداشت.غرش خشمگینانه ای صدای ساز ودهل را در خودمی بلعید.زمین لرزید و پیرمرد بر زمین افتاد. چشم به چشمهای آسمان دوخت. دیگراز آن آسمان محجوب همیشگی خبری نبود .گویی خاکیان با آسمان به جنگ در آمده بودند.شعله های آتش را میدید که از قلب نخلستان به آسمان زبانه میکشید.چهره شهر دگرگون شده -وحشت وجود مردم را فرا گرفته بود .صدای ضجه وناله از هرسو بگوش میرسید .مادران کودکانشان را به سینه فشرده وبی هدف به هر سو میدویدند.پیرمرد تمام نیرویش را جمع کرد تا از زمین بلند شود .ایستاد.  سعی کرد نخلستان را ببیند . آتش زبانه کشان نخلستانش را می سوزاند .

انگار نه زمین قصد آرام گرفتن داشت و نه آسمان باریدن سرخش را پایانی بود .با هر جنبشی زمین او را به دامان خود می انداخت و هرم آتش سیلی محکمی بر صورت استخوانیش می نواخت.گردو خاک تمام وجود ش را فرا گرفته بود . اما اراده کرده بود به هر طریق خود را به نخلستان برساند.صدای پدرش لحظه ای او را به حال خود رها نمیکرد.دیگر چند قدمی بیشتر  به نخلستان باقی نمانده بود که بار دیگر فلک تصمیم به امتحان عزمش گرفت. غافل از اینکه که او اینبار از همیشه مصمم تر است. با چشمانی بی فروغ تمام نیرو و توان باقی مانده اش را جمع کرد تا دوباره بپا خیزد و چند گامی دیگر به جلو بر دارد.دستان ضمختش غبار را از روی صورت آفتاب سوخته اش زدود- آنها را به زانوان تکیده اش فشرد  تا از جا بلند شود.اینک دیگر در نخلستان بود .

نخل پدر را دید که سر به خاک میساید .

نخل یگانه دخترش که از وحشت نا محرمان بی قید -آتش بر سر دارد.

بیقرار دیدن نخل تازه اش بود که در کنار نخل خود کاشته بود.

لبخندی تلخ بر صورت پیرمرد نقش بست.او خاکستر میشد در حالیکه نخل تازه در زمین ریشه میدوانید .

بار دیگر زمین لرزید پیرمرد به خاک افتاد چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:

 سلام پدر...

 

به کجا چنین شتابان...

میگویند اعداد فرزندان تصورات ما هستند! (نادرابراهیمی)

آیا زمان فراتر از ارقام گام برنمیدارد؟

گویی عقربکها هم برای رسیدن به انتها دائم از هم پیشی میگیرند. درست مثل آدمها که برای مردن  در حال مسابقه هستند...

کمی سکون کجا میفروشند؟

ارزش دوستی

Free Image Hosting at allyoucanupload.com'>

بایک شکلات شروع شد.
من یک شکلات گذاشتم توی دستش. اویک شکلات گذاشت در دستم.
من بچه بودم ، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت : دوستیم ؟ گفتم :  دوست دوست .  گفت : تا کجا ؟ گفتم : دوستی که " تا " ندارد . گفت : تا مرگ ! خندیدم و گفتم : من که گفتم تا ندارد! گفت : باشد تا پس از مرگ! گفتم : نه نه نه تا ندارد.  گفت قبول تا آنجا که دوباره همه زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ باز هم با هم دوستیم، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم . خندیدم ، گفتم : تو برایش تا هرجا که دلت می خواهد یک تا بگذار. اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلا تا نمی گذارم . نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد.
می دانستم . اومی خواست حتما دوستی مان" تا" داشته باشد. دوستی بدون " تا" را نمی فهمید.
گفت: بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم . گفتم: باشد ، تو بگذار . گفت : شکلات . هر بار همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد ؟ گفتم : باشد.
هربار یک شکلات میگذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت : شکمو ! تو دوست شکمویی هستی . و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم : بخورش! میگفت : تمام می شود. می خواهم تمام نشود. برای همیشه بماند .
صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچکدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم : اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟ گفت : مواظب شان هستم . می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم نه نه " تا" ندارد . دوستی که تا ندارد.
روزها ، ماه ها شاید سالها گذشت ، او بزرگ شده است ، من بزرگ شده ام . من شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود. برود آن دورهای دور. می گوید می روم و زود بر می گردم . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد. یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم : این برای خوردن . یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم : این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دورا خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من " تا " ندارد . می دانستم دوستی او " تا " دارد . مثل همیشه . خوب شد شکلات هایم را خوردم . اما او هیچکدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!
---------------------------------------------------------------------
*با تشکر از دوست خوب و هنرمندمان(نوید) که این مطلب زیبا را در اختیارمان گذاشت*