روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

یوسف گمگشته باز آمده است

 من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
                                                                   که عشق از پرده‌ی عصمت برون آرد زلیخا را

 چند هفته ایست که ساعتی ازجمعه شبهایمان را تماشای سریال یوسف پر کرده است.قصه ای که از دل قرآن آمده و نقل شده از احادیث و روایات نیست. 

بدیهیست اولین نکته ای که برای تمامی بینندگان که داستان یوسف و زلیخا را میدانند جذاب است انتخاب بازیگر نقش یوسف است.یوسفی که دل از همسر عزیز مصر ربود تا جایی که او را به رسوایی کشاند.و زنان مصر با دیدن او در ستایش از زیباییش دستان خود را بریدند(نقل از قرآن)

خوب در سینمای ایران هم که داشتن چهره ی زیبا معیار اول انتخاب است و بقول معروف زیبا باش بازیگری خودش می آید!! 

قسمتهای اولیه ی سریال که کودکی یوسف است جذابیت آنچنانی نداشت و تا آنجایی که می دانیم پر بود از انتقاد هایی که بعضا کمی هم زود و عجولانه بود. اما بی شک از بازی بسیار زیبای کتایون ریاحی و البته نقشی که بسیار مناسب فیزیک چهره و قدرت بازی اوست نمی توان بسادگی گذشت.وبلاخره دوران جوانی یوسف آغاز و تصویرش بر صفحه ی جعبه ی جادو نقش بست.

  

باید پذیرفت در جامعه ی ما بخاطر داشتن قوانین اسلامی خاص خودش! بازی در مقابل ستارگان و دیالوگ های مربوط به صحنه های خصوصی بین یوسف و زلیخا بسیار مشکل است.ضمن اینکه هر یک از بازیگران ستاره صفت سینمای ما (از دیدگاه اهالی سینما)  به اندازه ی کافی مغرور و از خود راضی هستند که قرار گرفتن در چنین نقشی آنها را از اصل موضوع به سوی ظواهر و پرداختن بیشتر به علت انتخابشان برای نقش یوسف پرتاب نکند. 

بنابراین بنظر می آید در انتخاب مصطفی زمانی به عنوان نقش جوانی یوسف دقت لازم اتخاذ شده و تمامی این نکات در نظر گرفته شده است. شباهت او با دوران کودکیش هم جالب است که البته  لازم میدانم این نکته را قید کنم که بازیگر نقش کودکی یوسف پسر عمه ی آقای مصطفی زمانی ست . 

قسمت جنجالی قصه و گذشتن یوسف از هفت در و صحبتهایی که بین یوسف و زلیخا ردو بدل شد هم با رعایت شئونات اسلامی خاص کشور خوب اجرا شد.تصور کنید این داستان در هالیوود ساخته میشد و بازیگرانش دی کاپریو و کیت وینسلت بودند. لازم به ذکر است داستان یوسف۲۳باردر دنیا با فیلم و سریال و انیمیشن روایت شده که مهمترین آنها در سال ۱۹۹۵تحت عنوان سریال ژوزف با بازی بن کینزلی و مونیکا بلوچی برنده ی جایزه ی ''امی'' شده است. 

به هر حال هنوز برای نقد سریال فرصت زیادی باقیست.گرچه سریال ‌یوسف پیامبر‌ ایرادهای مضمونی بسیاری دارد که برای نقد و بررسی این وجه از کار بهتر است تاریخ‌نگاران و دین‌پژوهان نظر بدهند،ما نیز منتظر میمانیم تا ادامه ی داستان را بیننده باشیم.   

پ.ن

 دعوتنامه ی فوری وبلاگستان...

طرح قریب...

بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا

داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین قله را فتح کند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند.
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد
میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده
- آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که می توانی
- پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده ... در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین ...
درباره ی تدبیر خدا شک نکنید . هیچ گاه نگوئید او مرا فراموش یا رها کرده است . و به یاد داشته باشید که همواره دست خدا شما را در آغوش دارد .  

گلی اما عمرت مثل گل...

گلشیفته فراهانی  

 

 یا گلدی فرهی؟!  

  

ماهی شده بود باورش 

تور اگه بندازن سرش 

میشه عروس ماهیا 

شاه ماهی میشه همسرش 

ماهیه باورش نبود 

تور اگه بندازن سرش 

نگاه گرم ماهیگیر 

میشه نگاه آخرش  

***  

 پ.ن  

گاهی فکر میکنم داشتن یک مشاور و راهنمای خوب در زندگی چقدر موثر می تونه باشه ...به هر حال همیشه عاشق سادگیش بودم و چون دوستش دارم براش آرزوی موفقیت دارم.  

اوج بلند بودن

متوسط عمر عقاب 30 سال است و متوسط عمر کلاغ 300 سال...

عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت.  
عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود اما نمیخواست بمیرد. به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. 4 نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود.
عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد، تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند، بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درامد. 
شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود. با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود.
به لانه کلاغ رسید، کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست. 
چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود؟ 
عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند. کلاغ گفت که این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد پس باید عقاب از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود و عقاب پذیرفت!
اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود. 
عقاب که همیشه در اوج آسمان جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود دید که کلاغ چگونه دزدی میکند، چگونه تحقیر میشود، چگونه از پسمانده غذا میخورد و از آب لجن سیراب میشود...او در یکروز زندگی با کلاغ همه اینها را تجربه کرد !
در همان روز اول عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را هرگز با زندگی طولانی در  نکبت زمین عوض نخواهد کرد ولو عمرش فقط یکروز باشد...