روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

خوشبختی

 

برای رسیدن به اوج از من بال و پر جادو مخواه!

هیچ چیز همچون اراده به پرواز-پریدن را آسان نمی کند.

نه کیمیاگری وجود دارد نه پری قصه ای نه ساحر پیری و نه درویشی که رسیدن به خوشبختی و قصر بلورین رویاها را به تو نشان دهد.

همین قدر که عطر نعنا-مهربانی چند شاخه گل-کمی ایمان-کمی روی خوش و چند دانه تخم مرغ محلی وجود داشته باشد کافیست.

می توان در خط ممکنات حرکت کرد.یک کاسه ی لب پر را دور انداخت.جای پرده ی نقاشی را با پرده ی دیگر عوض کرد.

خاک را از لب درگاهی دستشویی زدود.احوال یکدیگر را خالصانه پرسید.به دیدار دوستی رفت.

  به قدر احتیاج کار کرد-چیزهایی یاد گرفت و یاد داد و شب

بی دغدغه و اضطراب خفت...

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

 

پ.ن:

میتوان تقدیم کرد وپشیزی به پشیزی نفروخت...

 

 

۳ تا الف

 

اطمینان

 روزی همه روستاییان در یک روستا تصمیم میگیرند که برای آمدن باران دعا کنند.

در روز موعود همه گرد آمدند اما فقط یک پسربچه با خود چتر آورده بود...

اعتماد

شبیه احساس کودکیست که او را به هوا پرتاب میکنی و او می خندد!

چون میداند که اورا خواهی گرفت.

امید

هر شب به رختخواب میرویم بدون اینکه مطمئن باشیم فردا زنده خواهیم بود

اما همچنان نقشه های زیادی برای فردا داریم.

به خدا اعتماد کنیم به خود اطمینان داشته باشیم وهرگز امیدمان را از دست ندهیم...

پیوند

 

خداوند برای لحظه های تنهاییم مونسی آفرید.

برای نومیدی هایم پنجره ی چشمانت را.

برای نفسهایم همدم.

و برای زندگیم

تورا...

سالگرد یکی شدنمان مبارک

برای شروین

حیران

 

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

 

تا حالا این حسو تجربه کردی؟

 

پ.ن-

میشه هیچی رو ندید فقط نگاه کرد...       

پ.ن-

همه حرفا که آخه گفتنی نیست...

پ.ن-

توی تنگنای نفسهام زخم دردی ریشه داره...

و...

کسی حرف منو انگار نمی فهمه!

 

ناگهان چقدر زود دیر می شود

 
 
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری


با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری


صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری


عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری


رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

«قیصرامین پور»

پاسخ:
-->

خدایش بیامرزد...