روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

دیروزما،امروزما.فردا...!

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. 
 
از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟
 
یکی از مشاوران میگوید:  
«کتابهایشان را بسوزان. بزرگان وخردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:
 
«نیازی به چنین کاری نیست. 
از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. 
 
آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. 
  
بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. 
 
فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...». 
***