روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

چله نشین

پدرم وقتی رفت آسمان آبی بود...  

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها-پشت دو برف 

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی.          

پدرم پشت زمان ها رفته است... 

 

چهل روز گذشت!چهل روز است که عروج کرده ای و با آسمانیان هم نفس گشته ای. 

چهل روز است که نگاهمان به آسمان است و با چشمان خود شاهد تولد ستاره ای پرفروغ بوده ایم. 

ستاره ای از سلاله ی سادات. 

پیر غلامی که در هر محرم؛محرم میگشت. 

عزیز دلم-تو را به کدامین سنگ محک قیاس کنم که ناب بودنت را کتمان کند؟ 

ناباورانه باور کردیم بیستم آذر یکهزارو سیصدو هشتادو نه-آن شنبه ی خاکستری را که رو سیاه از آمدن شنبه های پی در پی بی تو -اما روسپید از عروج باشکوه و پرواز روح سبز تو بود  

و ما همگان دیدیم که چه سبکبال بر روی دست دوستدارانت به وصال معشوق رسیدی! 

در آستانه ی هفتادمین بهار عمرت-خزانت را تجربه کردیم.اما 

یاد تو پدر.فخر تک تک لحظه های زندگی مان خواهد بود...