روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

شهریور ۵۹

 ناگهان نوری قرمز بر شهر سایه انداخت.

 انگار شیطان طاقت دیدن اینهمه صفا ویکرنگی را نداشت.غرش خشمگینانه ای صدای ساز ودهل را در خودمی بلعید.زمین لرزید و پیرمرد بر زمین افتاد. چشم به چشمهای آسمان دوخت. دیگراز آن آسمان محجوب همیشگی خبری نبود .گویی خاکیان با آسمان به جنگ در آمده بودند.شعله های آتش را میدید که از قلب نخلستان به آسمان زبانه میکشید.چهره شهر دگرگون شده -وحشت وجود مردم را فرا گرفته بود .صدای ضجه وناله از هرسو بگوش میرسید .مادران کودکانشان را به سینه فشرده وبی هدف به هر سو میدویدند.پیرمرد تمام نیرویش را جمع کرد تا از زمین بلند شود .ایستاد.  سعی کرد نخلستان را ببیند . آتش زبانه کشان نخلستانش را می سوزاند .

انگار نه زمین قصد آرام گرفتن داشت و نه آسمان باریدن سرخش را پایانی بود .با هر جنبشی زمین او را به دامان خود می انداخت و هرم آتش سیلی محکمی بر صورت استخوانیش می نواخت.گردو خاک تمام وجود ش را فرا گرفته بود . اما اراده کرده بود به هر طریق خود را به نخلستان برساند.صدای پدرش لحظه ای او را به حال خود رها نمیکرد.دیگر چند قدمی بیشتر  به نخلستان باقی نمانده بود که بار دیگر فلک تصمیم به امتحان عزمش گرفت. غافل از اینکه که او اینبار از همیشه مصمم تر است. با چشمانی بی فروغ تمام نیرو و توان باقی مانده اش را جمع کرد تا دوباره بپا خیزد و چند گامی دیگر به جلو بر دارد.دستان ضمختش غبار را از روی صورت آفتاب سوخته اش زدود- آنها را به زانوان تکیده اش فشرد  تا از جا بلند شود.اینک دیگر در نخلستان بود .

نخل پدر را دید که سر به خاک میساید .

نخل یگانه دخترش که از وحشت نا محرمان بی قید -آتش بر سر دارد.

بیقرار دیدن نخل تازه اش بود که در کنار نخل خود کاشته بود.

لبخندی تلخ بر صورت پیرمرد نقش بست.او خاکستر میشد در حالیکه نخل تازه در زمین ریشه میدوانید .

بار دیگر زمین لرزید پیرمرد به خاک افتاد چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:

 سلام پدر...

 

به کجا چنین شتابان...

میگویند اعداد فرزندان تصورات ما هستند! (نادرابراهیمی)

آیا زمان فراتر از ارقام گام برنمیدارد؟

گویی عقربکها هم برای رسیدن به انتها دائم از هم پیشی میگیرند. درست مثل آدمها که برای مردن  در حال مسابقه هستند...

کمی سکون کجا میفروشند؟