ناگهان نوری قرمز بر شهر سایه انداخت.
انگار شیطان طاقت دیدن اینهمه صفا ویکرنگی را نداشت.غرش خشمگینانه ای صدای ساز ودهل را در خودمی بلعید.زمین لرزید و پیرمرد بر زمین افتاد. چشم به چشمهای آسمان دوخت. دیگراز آن آسمان محجوب همیشگی خبری نبود .گویی خاکیان با آسمان به جنگ در آمده بودند.شعله های آتش را میدید که از قلب نخلستان به آسمان زبانه میکشید.چهره شهر دگرگون شده -وحشت وجود مردم را فرا گرفته بود .صدای ضجه وناله از هرسو بگوش میرسید .مادران کودکانشان را به سینه فشرده وبی هدف به هر سو میدویدند.پیرمرد تمام نیرویش را جمع کرد تا از زمین بلند شود .ایستاد. سعی کرد نخلستان را ببیند . آتش زبانه کشان نخلستانش را می سوزاند .
انگار نه زمین قصد آرام گرفتن داشت و نه آسمان باریدن سرخش را پایانی بود .با هر جنبشی زمین او را به دامان خود می انداخت و هرم آتش سیلی محکمی بر صورت استخوانیش می نواخت.گردو خاک تمام وجود ش را فرا گرفته بود . اما اراده کرده بود به هر طریق خود را به نخلستان برساند.صدای پدرش لحظه ای او را به حال خود رها نمیکرد.دیگر چند قدمی بیشتر به نخلستان باقی نمانده بود که بار دیگر فلک تصمیم به امتحان عزمش گرفت. غافل از اینکه که او اینبار از همیشه مصمم تر است. با چشمانی بی فروغ تمام نیرو و توان باقی مانده اش را جمع کرد تا دوباره بپا خیزد و چند گامی دیگر به جلو بر دارد.دستان ضمختش غبار را از روی صورت آفتاب سوخته اش زدود- آنها را به زانوان تکیده اش فشرد تا از جا بلند شود.اینک دیگر در نخلستان بود .
نخل پدر را دید که سر به خاک میساید .
نخل یگانه دخترش که از وحشت نا محرمان بی قید -آتش بر سر دارد.
بیقرار دیدن نخل تازه اش بود که در کنار نخل خود کاشته بود.
لبخندی تلخ بر صورت پیرمرد نقش بست.او خاکستر میشد در حالیکه نخل تازه در زمین ریشه میدوانید .
بار دیگر زمین لرزید پیرمرد به خاک افتاد چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
سلام پدر...
در میان سبزی شمال سرزمین مان گفتی که چگونه از جنوب خواهی گفت برق چشمانت بقدری بود که من از آن روز تا بحال منتظر « شهریور ۵۹ » بودم . همان قدر که برق چشمانت می گفت تاثیرگزار بود.
زندگی چون قفسی است قفسی تنگ ، پر از تنهایی و چه خوب است لحظه غفلت آن زندانبان بعد از آن هم پرواز...
نوشته هایت بسیار زیبا ودوست داشتنی است
وبلاگت و مطالبش را خیلی دوست دارم و
خوش حالم از یافتن صفحه وب شما
سلام الهام جان
چقدر زیبا توصیف کردی اونایی که رفتن تو بازی زندگی برنده شدن اونا بودن که واسه اثبات عشق به سرزمینشون عاشقانه
به مسلخ گاه عشق رفتن اونا بودن که توبهشت آرزو گم نشدن
واسه اونازنده موندن بهانه بود زندگی بازی بچه گونه بود
یه صدا می خوندشون سمت خدا باسکوتشون رسیدن به صدا
یادشان گرامی راهشان همواره جاوید وسبز باد
در مورد کدم چشم برات میل می زنم
راستی اول که برم کامنت گذوشته بودی فکر کردم 25شهریور تولدته
توی نوشتتم به دنیا اومدن یه کودک اشاره کردی
ولی خدایش هر چی نوشتت رو می خونم چیز تازه یی می فهمم
بازم می گم خیلی قشنگ نوشتی
همیشه شاد باش و عاشق
از جنوب نوشتی و نخل .
من رو یاد محله نخل ناخدا انداختی و جزر و مد دریا و امامزادهای که اون طرفها زیر آفتاب منتظر زائری بود.
نمی دانستم...گویا شما جنوبی هستید.
و چه غمگینانه غمم را بار دیگر دعوت به اشک کردی
ساعتی بود که با یاد عزیز تازه سفرکرده ام مادر مهربانم چشمانم بارانی بود و قلبم فشرده از غم
تازه کمی آرام گرفته بودم که اینبار همدرد با قلب سوخته پیرمرد بار دبگر اشکهایم جاری شد..
لعنت بر جنگ و شیطان و جدایی..
با اینکه سالها از آن روزهای تلخ می گذرد
روزگار سیاه مرگ و تباهی جنگ و کشتار و نامردی
اما گویی داغ نامردیها و ددصفتیها همچنان چون روزهای آغازین
تازه و به قوت خویش باقی مانده تا شاید فراموش نکنیم که
زندگی تنها تصویر لبخند است و مهر بر لبان خستگان و مهربانان..
نوشتم گرچه نمی دانم با این حال به کجا و کدام سو رفتم
اما رفتم چون باید می رفتم..
سلام الهام عزیز
خیلی لطف داری به من همیشه با نوشته های زیبایی که تو کامنت ها مینویسی شرمنده میکنی من رو
نوشته فوق الاده ای نوشتی
واقعا بی نظیر بود
همیشه موفق باشی
دوست عزیز
سلام
خیلی خوشحالم کردی سر زدی
با خوندن مطلبت تمام بدنم لرزید
زاستی من رنگ وبلاگمو تغییر دادم ممنون و متشکرم
دلت شاد
سلام الهام
نه تنها نخلستان به اتش کشیده جنوب که اسمان سوزان
وزیبایش چه رازها که در سینه دارند
سلام پدر....
مرسی
خیلی هم زیبا
انشالا که همیشه موفق و خوب باشی
باز خبرم کن
کار نسبتا جالبی بود. اما یه چندتا نکته هست که درباره داستان به نظر می یاد. یکی اینکه بهتره عنوان را عوض کنید چون از همون ابتدا موضوع را لو می ده و لطف دنبال کردن داستان رو از بین می بره. نکته ی دیگه اینکه کاملا مشخص بود که جریان عروسی دختر همسایه را به عنوان یه ابزار استفاده کردین برای اینکه خوشی مردم شهر را نشون بدید. این نماد دیگه حسابی کلیشه ای شده. اضافه بر این که اصلا لزومی هم نداره که محدوده داستان را از شخصیت پیرمرد به مردم شهر بکشونید. همه می دونند که جنگ در حالی به شهر ها کشیده شد که مردم داشتند زندگی شون را می کردند.شما بهتر بود داستان را در حیطه شخصیت قهرمان داستان پیش می بردید. لذا به نظرم کار حشوی بود و می شه کامل حذفش کرد. یه نکته ی دیگه هم این که جسارتا ضجه درست است نه زجه! باقی نکات هم باشه طلبتون...
از نقد شما بسیار ممنونم.
درمورد عنوان حق با شماست اما خوب تا نیمه ی راه رفته ام پس ادامه می دهم.
در مورد کلمه ی ضجه هم ممنون از تذکر شما...
منتظر نقدهای خوبتان همیشه میمانم...
سلام دوست خوبم .. [گل][گل]
حنوش باز هم سفره ی دلش رو باز کرده .........
منتظریم
عزیز من ...
هنوز نمی دانم چگونه شد که موج، مرا به پای تو انداخت...
قاتل من با پایی برهنه بر ورودی قلبم می رقصد...
از کجا آمده ای...
چگونه آمده ای...
چگونه مرا دست خوش طوفان سهمگین چشمانت کرده ای...
هم پیمان شده ام
با کامیونی که دو مصرع شعر می بَرد
_______
به روزم عزیز
سلام الهام جان
کد رو برات میل زدم
روزها میگذرند عشق هامیمیرند رنگها رنگ دگر میگیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می مانند زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست
ممنونم الهام عزیزم...
سلام دوست من
داستان شروع بسیار بدی دارد معمولن امروزه دیگر کسی شروع داستانش با توصیف نیست تصویرها و توصیفاتی زائد در داستان وجود داشت که هیچ کمکی به روایت نمیکند زبان داستان یک زبان کاملا کلاسیک وغیر معمول است که به عقیده ی من ماحصل خواندن کتاب های ترجمه است اما زبان راوی کاملا یکدست است وکمتر دچار لغزش میشود یا اصلا نمیشود از پیرنگ باید بگویم تنها ضعفی که در پیرنگ توجه ام را جلب کرد فلاش بک بود به نظر من دلیلی ندارد که ما وقتی میخواهیم زمان را در داستان بشکنیم قید کنیم وبگوییم مخاطب عزیز حالا ما داریم به گذشته میریم
راستی پست قبل را هم خواندم وخیلی برام جالب بود البته این معضل بخاطر اطلاعات کم شاید باشد شاید هم بی حوصلگی در کل من هم در مواجه با اینگونه کامنت ها عکس العمل شما را نشان میدهم
با داستانی از مصطفی مردانی در پاتوق ادبی منتظرتان هستیم بدرود
از نقد شما ممنونم.
البته بیان این روایت از شیوه های صحیح نوشتن نشات نگرفته
بلکه در واقع نوعی یادآوریست و توصیفات هم بخاطر ساخت یک تصویر ذهنی از آنچه بر ملت ما گذشت...
منتظر نقدهای شما همیشه هستم.
خوب بود ...
آغاز و پایانش مناسب هم بود
تولد و مرگ
البته یک سری توصیفات رو میشد حذف کرد
ولی خب .. به رفتن به اون هوای داغ شرجی جنوب می ارزید!
در کل داستان خوبی بود
دلم تنگ است ....
دلم می سوزد از باغی که میسازد ....
نه بیداری ... نه دیداری ... نه دستی از سر یاری...
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری...
مثل همیشه بکر و ناب ... مثل همیشه پر از الهام خداوندی...
مثل همیشه عالی....
سلام الهام عزیزم
خوب هستی
نوشته عالی بود خیلی زیبا بود
ممنون
من آپ هستم بیا پیشم
موفق باشی
سلام : به روزم و منتظر حضور گرمت و نقد زیبای شما هستم
جاری همانند کارون
سلام ممنون که سر زدی
نوشتت خیلی قشنگ بود باید بگم قلم شیوایی داری
جنوبیا نخلستان های زیادی رو جلوی چشماشون از دست دادن ولی الآن بدون هیچ ادعایی بازم حاضر به این کار هستن.
نامه ای بر آب و بر باد
یاالله....
داستان جالبی بود ولی وقتی به آخرش رسیدم فهمیدم که نباید این داستان و الان با این وضعم می خوندم....
ولی خوب دست درد نکنه داستان خوشکلی بود....
ممنون و من نتیجه ای که گرفتم این که هر کسی یا چیزیو که بیشتر از همه چیز دوست داشته باشی اون احتمال داره با یه حادثه یا اتفاق از دستش بدی... پس باید منتظر هر اتفاقی باشی
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم. جبران
سلام الهام خانم
داستان زیبایی نوشتی و از این زیبا تر هم از شما انتظار داریم
موفق باشید
سلام لهان عزیز
در مورد تکنیک در این داستان من هم با حرف های آقای محسنی موافقم.اما از این داستان حس کردم که خودت و یا خانواده ات این جنگ لعنتی رو حس کردید.چون حس بسیار عمیقی از داستانت حس کردم.
موفق باشی !
سلام...
اگر اینطور است که شما میگویید خوشحالم که توانسته ام چنین حسی را در خواننده ایجاد کنم.
چون بهیچوجه از نزدیک جنگ را ندیدم.
اما با دیدن فیلمها و روایات مختلف حسش کردم و خوشحالم که حداقل این حس آنقدری عمیق بود که شما گفته اید...
سلام
با یک غزل به روزم
با شیوه ای دیگرگون :
سه نقطه ... سکسکه....ساکت !
خطی سیاه و ممتد و ترانه ی یک مردِ مست و سر در گم :
« تلو تلو »
و سپس آسمان مرده و غم گرفته ای که نمی بارد از لجِ مردم
شما, بله, خودتان, خانمِ قشنگِ سیاه !
که روی لحنِ صداتان نشسته یک کژدم.......
.
.
.
.منتظرم
.~~~~~~~~~~$$$$$$
~~~~~~~~~.$$$**$$
~~~~~~~~~$$$"~~'$$
~~~~~~~~$$$"~~~~$$
~~~~~~~~$$$~~~~.$$
~~~~~~~~$$~~~~..$$
~~~~~~~~$$~~~~.$$$
~~~~~~~~$$~~~$$$$
~~~~~~~~~$$$$$$$$
~~~~~~~~~$$$$$$$
~~~~~~~.$$$$$$*
~~~~~~$$$$$$$"
~~~~.$$$$$$$....
~~~$$$$$$"`$
~~$$$$$*~~~$$
~$$$$$~~~~~$$.$..
$$$$$~~~~$$$$$$$$$$.
$$$~~~~$$$*~'$~~$*$$$$
$$$~~~'$$"~~~$$~~~$$$$
3$$~~~~$$~~~~$$~~~~$$$
~$$$~~~$$$~~~'$~~~~$$$
~'*$$~~~~$$$~~$$~~:$$
~~~$$$$~~~~~~~$$~$$"
~~~~~$$*$$$$$$$$$"
~~~~~~~~~~````~$$
~~~~~~~~~~~~~~~'$
~~~~~~~~..~~~~~~$$
~~~~~~$$$$$$~~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~~$$$$$"~~.$$
~~~~~~~"*$$$$$
اگر من خسته ام
مبند بار سفر
ببین که عاشقم
مرا با خود ببر
هنوزم منتظر
به راهت مانده ام
حدیث عاشقی در
نگاهت خوانداه ام
سلام عزیزم!!!
این داستان قشنگ حقیقت داشت؟؟؟مال خودت بود؟؟؟به هر حال فوق العاده بود گلم...آدمو تحت تاثیر قرار میده.
به روزم خوشحال میشم ببینمت.
با آرزوی بهترینـــــها: بهــــــــــــار
سلام .
پستتون رو خوندم .
شهریور ماه محترمیه .
خیلی محترم
درود برشما
وبلاگ خوبی داری اگه دوست داشتی در مسابقه وبلاگ ما شرکت کن
یا حق همرا باجایزه
نفر اول 5 ساعت کارت اینترنت
نفر دوم 2 ساعت کارت اینترنت
نشانه هایی جاودانه که از پدر و نسلهای گذشته می مانند
و آدم گاهی تعجب می کند که پدران چگونه سالها پیش از وقایع آینده خبر داشتند. انگار چیزی از درونشان می گفت که چه خواهد شد.
آتشهایی که سایه بر شهر می افکنند !
این ترکیبت جالب بود.
آتشی که نور است، خود، سایه می افکند.
آخ اگه بدونی اولین نفر تو پیوندای استامینوفن بودن چه لذتی داره ...
سلام الهام خانم شما برنده ۲ ساعت کارت اینترنت شده ای
اگه گفتی چرا ؟
ما حدود ۱۲۹ نفر در وبلاگ طرفدار داریم درواقع ۱۲۹ نفر جزو افرادی هستند که در خبرنامه سبتنان کرده اند و توی این ۱۲۹ نفرشما دوست عزیز که امیدواریم جزو ۱۳۰ نفر ما باشی توانستی
اشتباه ما را پیدا کنی آفرین به هوش خوبی که داری
ما حتی خودمان خندمان گرفت وقتی این کار را کردیم ولی
بعد از یک ماه کسی نفهمید مولانا همان مولوی است راستی
تاریخ هم جزو برنامه بود که بازهم شما فهمیدید
تاریخ ۲/۷/۱۳۸۶ وقتی خواستیم جوایز برندگان را بدهیم
شما را حتما صدا می کنیم ببخشید دیگه ناقابل
یا حق
من به روزم و منتظر نگاه شما
سلام دوست عزیز
خودنویس با داستانی از آقای احسان غفاری( پاستا) بروز است و منتظر نظرات قشنگ شما
ممنون
سلام دوست عزیز و گرامی
وبلاگ بسیار خوب و پر محتوای شما را مطالعه کردم ولذت بردم. لطفا به وبلاگ من هم سری بزنید.[گل]
سلام
با مطلبی با عنوان :؛ بانلینک شما را افزودمک فاضلاب جامعه بسته ؛ به روزم
سلام
نوشته تان دو تکه بود .تکه اول مربوط به نخل و تکه دوم مربوط به جنگ که این دو را در اخر قصه به طرز ناشیانه ای باهم مخلوط کردید.
اینگونه نوشتن نیاز به ریزبینی دارد .کمی اگر به قیافه و اعمال شخصیت های داستان نزدیکتر بشوید مشخصات خاص تری از انها را پیدا می کنید.
ادمهای داستان شما تیپ هستند . البته تمامشان .
مثلن شما میتونستید این پیرمرد را بردارید ویک پیرمرد دیگر بگذارید .اتفاق خاصی نمی افتاد.
زبان تان ثقیل و فاخرانه ست . وبیشتر حماسی نوشته بودید تا واقع گرایانه وجزنگرانه.
به روزم
این نوشته پردازشیست بر مقوله ی بی رحم جنگ...
پیرمرد قصه از درون مردمیست که درین روزگار مشغول زندگی بودند با تمام سادگی و تمام اعتقاداتشان و تمام احترامها به نسل قدیمشان...
نخل قسمتی از عشق و امیدشان به زندگی بود و پیرمرد قصه موظف بود از آن به بهترین صورت ممکن نگهداری کند.
بنابراین قصه ابتدایی نداشت که با انتهایش مخلوط شود!همه چیز جاری بود.زندگی -عشق و خدا...
نخلستانی که در آن عشق پرورش داده میشد و آنقدر روح نزدیکی در آن حس میشد که پدر به استقبال پسر آمده بود از ساعاتی پیش از سایه ی سنگین آتش...
روح زندگی جاری بود-عروسی- عزاداری-تولدها و...
این قصه یک حقیقت بود بدور از فعل و فاعل خاص.
فعلش زندگی بود و فاعلش هم...
در انتها هم همان شد که در ابتدا بود...
مقاوت برای زندگی و جاری بودن
همان کاری که نخل تازه کاشته شده در نخلستان کردو در زمین ریشه گرفت...
سلام . از اینکه وبلاگ من را خواندید ممنونم . در مورد نوشته تان هم باید بگویم که قلم بسیار قوی و عالی ای دارید که تبریک می گویم . اما در مورد ترشح مغزی ام در وبلاگم فرموده اید که خوب است ولی در مورد ترشح دیگر مغزی ام در وبلاگ دوست خوبم آریا ( خودنویس ) گفته اید که بد است . به هر حال ترشحات مغزی من اینگونه است ، گاها خوب است و گاها هم بدرد جرز دیوار هم نمی خورد ، البته در هر دو صورت از دید خودم مزخرف است . شاد باشید . همین .
سلام...ممنونم
خوب این کاملا طبیعیه.همیشه ترشحات مغزی یه جور نیست..اما به هر حال هر چه از مغز میتراود قابل تامل است...
سلام
داستان خوبی بود
توصسفتان از فضای جنوب خوب از کار در آمده است
جنوبی هستی؟
البته فکر کنم عنوان زا میتوان بهتر کرد
از اینکه به وبم سر زدید ممنون
اما متوجه نشدم چرا نظرتون را نمی بینید؟ یعنی چه؟
سلام الهام جان
خیلی خوب فجایع جنگ را به تصویر کشاندی .
جمله بندی که بکار بردی ملموس و ساده بود و این به خواننده حس صمیمت بیشتری می دهد.
از اینکه دعوتم کردی ممنوم .
در پناه حق باشی
سلام...
شما داستان نگفته ای که داستان شما را نقد کنیم...این حقیقتی بود در حجم انبوه واژه ها...
نخلستان و پیرمرد و جنگ و وحشت.....
بیان حقیقت جنگ بسیار دشوار است و شما توانستید قسمتی از جنگ را که آتش بر تمام خاطرات پیرمرد زد را به تصویر بکشید.......
کار بزرگ و ستودنی است از حقایق جنگ نوشتن...
مو فق باشید....
به روزم....
با سلام و احترام
دانوش به روز شد با مطلبی از طالب موذنی با عنوان "توضیح مدرنیسم و توزیع مدرنیته" . لطفن قدم رنجه فرمایید.
سلام با مطلبی به روزم....
ممنون میشم نظرتونو بدونم.
سلام عزیزم
وبلاگ بسیار وزینی داری
با اجازتون وبلاگ شما رو لینک کردم
امیدوارم هر روز روز خوشی و نیک روزیت باشه
قرابانت نیما
سلام
خوب هستی
کم پیدا هستی ؟
راستی من آپ هستم بیا پیشم
الهام جان خسته نباشی تبریک میگم قلم قوی و گیرائی داری من همیشه مطالبت را می خونم و خدائیش لذت می برم وخیلی چیزها را از شما می اموزم
بقول ما بندریها نخسته و جی بی تو که وبلاگت کولاک اکردن
سلام دوست عزیز..
مینی مال زیبایی بود.. فضا سازیها را خیلی دقیق و ملموس بیان کرده بودی..
ممنون که خبرم کردی.
سلام . مجددا به روزم و منتظر نگاه شما
سلام : بر تو ای روح بلند انسانی و ای مادر فردا ها ممنون از نوشته ات و انتقاد کوجکت در باره شعر این انتظار را داشتم که مورد نقد قرار گیرم ممنون نوشته زیبایی بود و حال و هوای جبهه را تداعی می بخشید خصوصا زمانی که در آبادان در محاطره قرار داشتند مردم و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در راه است و مردان خدا همه با هم در تلاش بودند تا راهی برای به عقب راندن مزاحمین پیدا کنند و موفق هم شدند و نوشته شما هم هرچند از جای دیگر و زمینی دیگر می گفت ولی همین قصه را تکرار می کرد و خوب هم نوشته بودی خواندم و این نوشته دوباره مرا در فضای سال های دور قرار داد و همه خاطراتم را زنده نمود
جاری همانند کارون