روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

شهریور ۵۹

 ناگهان نوری قرمز بر شهر سایه انداخت.

 انگار شیطان طاقت دیدن اینهمه صفا ویکرنگی را نداشت.غرش خشمگینانه ای صدای ساز ودهل را در خودمی بلعید.زمین لرزید و پیرمرد بر زمین افتاد. چشم به چشمهای آسمان دوخت. دیگراز آن آسمان محجوب همیشگی خبری نبود .گویی خاکیان با آسمان به جنگ در آمده بودند.شعله های آتش را میدید که از قلب نخلستان به آسمان زبانه میکشید.چهره شهر دگرگون شده -وحشت وجود مردم را فرا گرفته بود .صدای ضجه وناله از هرسو بگوش میرسید .مادران کودکانشان را به سینه فشرده وبی هدف به هر سو میدویدند.پیرمرد تمام نیرویش را جمع کرد تا از زمین بلند شود .ایستاد.  سعی کرد نخلستان را ببیند . آتش زبانه کشان نخلستانش را می سوزاند .

انگار نه زمین قصد آرام گرفتن داشت و نه آسمان باریدن سرخش را پایانی بود .با هر جنبشی زمین او را به دامان خود می انداخت و هرم آتش سیلی محکمی بر صورت استخوانیش می نواخت.گردو خاک تمام وجود ش را فرا گرفته بود . اما اراده کرده بود به هر طریق خود را به نخلستان برساند.صدای پدرش لحظه ای او را به حال خود رها نمیکرد.دیگر چند قدمی بیشتر  به نخلستان باقی نمانده بود که بار دیگر فلک تصمیم به امتحان عزمش گرفت. غافل از اینکه که او اینبار از همیشه مصمم تر است. با چشمانی بی فروغ تمام نیرو و توان باقی مانده اش را جمع کرد تا دوباره بپا خیزد و چند گامی دیگر به جلو بر دارد.دستان ضمختش غبار را از روی صورت آفتاب سوخته اش زدود- آنها را به زانوان تکیده اش فشرد  تا از جا بلند شود.اینک دیگر در نخلستان بود .

نخل پدر را دید که سر به خاک میساید .

نخل یگانه دخترش که از وحشت نا محرمان بی قید -آتش بر سر دارد.

بیقرار دیدن نخل تازه اش بود که در کنار نخل خود کاشته بود.

لبخندی تلخ بر صورت پیرمرد نقش بست.او خاکستر میشد در حالیکه نخل تازه در زمین ریشه میدوانید .

بار دیگر زمین لرزید پیرمرد به خاک افتاد چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:

 سلام پدر...

0

اسد شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:22 ق.ظ http://ninameh.blogfa.com

سلام : بر تو ای روح بلند انسانی و ای مادر فردا ها ممنون از نوشته ات و انتقاد کوجکت در باره شعر این انتظار را داشتم که مورد نقد قرار گیرم ممنون نوشته زیبایی بود و حال و هوای جبهه را تداعی می بخشید خصوصا زمانی که در آبادان در محاطره قرار داشتند مردم و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در راه است و مردان خدا همه با هم در تلاش بودند تا راهی برای به عقب راندن مزاحمین پیدا کنند و موفق هم شدند و نوشته شما هم هرچند از جای دیگر و زمینی دیگر می گفت ولی همین قصه را تکرار می کرد و خوب هم نوشته بودی خواندم و این نوشته دوباره مرا در فضای سال های دور قرار داد و همه خاطراتم را زنده نمود
جاری همانند کارون

هومن شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:16 ق.ظ

در میان سبزی شمال سرزمین مان گفتی که چگونه از جنوب خواهی گفت برق چشمانت بقدری بود که من از آن روز تا بحال منتظر « شهریور ۵۹ » بودم . همان قدر که برق چشمانت می گفت تاثیرگزار بود.

حمید شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:29 ق.ظ http://karaj400.blogsky.com

زندگی چون قفسی است قفسی تنگ ، پر از تنهایی و چه خوب است لحظه غفلت آن زندانبان بعد از آن هم پرواز...
نوشته هایت بسیار زیبا ودوست داشتنی است
وبلاگت و مطالبش را خیلی دوست دارم و
خوش حالم از یافتن صفحه وب شما

الهام شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:20 ب.ظ http://piadehdarbaran.blogfa.com

سلام الهام جان
چقدر زیبا توصیف کردی اونایی که رفتن تو بازی زندگی برنده شدن اونا بودن که واسه اثبات عشق به سرزمینشون عاشقانه
به مسلخ گاه عشق رفتن اونا بودن که توبهشت آرزو گم نشدن
واسه اونازنده موندن بهانه بود زندگی بازی بچه گونه بود
یه صدا می خوندشون سمت خدا باسکوتشون رسیدن به صدا
یادشان گرامی راهشان همواره جاوید وسبز باد

در مورد کدم چشم برات میل می زنم

الهام شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:56 ب.ظ http://piadehdarbaran.blogfa.com

راستی اول که برم کامنت گذوشته بودی فکر کردم 25شهریور تولدته
توی نوشتتم به دنیا اومدن یه کودک اشاره کردی
ولی خدایش هر چی نوشتت رو می خونم چیز تازه یی می فهمم
بازم می گم خیلی قشنگ نوشتی
همیشه شاد باش و عاشق

شازده خانوم شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:02 ب.ظ http://shadzekhanoom.blogsky.com

از جنوب نوشتی و نخل .
من رو یاد محله نخل ناخدا انداختی و جزر و مد دریا و امامزادهای که اون طرفها زیر آفتاب منتظر زائری بود.

نمی دانستم...گویا شما جنوبی هستید.

گل مینا شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:36 ب.ظ http://nasserabdollahi.blogsky.com

و چه غمگینانه غمم را بار دیگر دعوت به اشک کردی
ساعتی بود که با یاد عزیز تازه سفرکرده ام مادر مهربانم چشمانم بارانی بود و قلبم فشرده از غم
تازه کمی آرام گرفته بودم که اینبار همدرد با قلب سوخته پیرمرد بار دبگر اشکهایم جاری شد..
لعنت بر جنگ و شیطان و جدایی..
با اینکه سالها از آن روزهای تلخ می گذرد
روزگار سیاه مرگ و تباهی جنگ و کشتار و نامردی
اما گویی داغ نامردیها و ددصفتیها همچنان چون روزهای آغازین
تازه و به قوت خویش باقی مانده تا شاید فراموش نکنیم که
زندگی تنها تصویر لبخند است و مهر بر لبان خستگان و مهربانان..
نوشتم گرچه نمی دانم با این حال به کجا و کدام سو رفتم
اما رفتم چون باید می رفتم..

علی شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:16 ب.ظ http://chickensoup.blogsky.com

سلام الهام عزیز
خیلی لطف داری به من همیشه با نوشته های زیبایی که تو کامنت ها مینویسی شرمنده میکنی من رو
نوشته فوق الاده ای نوشتی
واقعا بی نظیر بود
همیشه موفق باشی
دوست عزیز

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:45 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
خیلی خوشحالم کردی سر زدی
با خوندن مطلبت تمام بدنم لرزید
زاستی من رنگ وبلاگمو تغییر دادم ممنون و متشکرم
دلت شاد

پینه دوز یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:58 ب.ظ http://pineh-doz.blogsky.com

سلام الهام
نه تنها نخلستان به اتش کشیده جنوب که اسمان سوزان
وزیبایش چه رازها که در سینه دارند

سلام پدر....

امین کاشانی (صلیب تر از شعر) یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:41 ب.ظ http://cedilla.blogsky.com

مرسی

خیلی هم زیبا

انشالا که همیشه موفق و خوب باشی

باز خبرم کن

آی بی کلاه! یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:04 ب.ظ http://aye-b-kolah.blogsky.com

کار نسبتا جالبی بود. اما یه چندتا نکته هست که درباره داستان به نظر می یاد. یکی اینکه بهتره عنوان را عوض کنید چون از همون ابتدا موضوع را لو می ده و لطف دنبال کردن داستان رو از بین می بره. نکته ی دیگه اینکه کاملا مشخص بود که جریان عروسی دختر همسایه را به عنوان یه ابزار استفاده کردین برای اینکه خوشی مردم شهر را نشون بدید. این نماد دیگه حسابی کلیشه ای شده. اضافه بر این که اصلا لزومی هم نداره که محدوده داستان را از شخصیت پیرمرد به مردم شهر بکشونید. همه می دونند که جنگ در حالی به شهر ها کشیده شد که مردم داشتند زندگی شون را می کردند.شما بهتر بود داستان را در حیطه شخصیت قهرمان داستان پیش می بردید. لذا به نظرم کار حشوی بود و می شه کامل حذفش کرد. یه نکته ی دیگه هم این که جسارتا ضجه درست است نه زجه! باقی نکات هم باشه طلبتون...

از نقد شما بسیار ممنونم.

درمورد عنوان حق با شماست اما خوب تا نیمه ی راه رفته ام پس ادامه می دهم.

در مورد کلمه ی ضجه هم ممنون از تذکر شما...

منتظر نقدهای خوبتان همیشه میمانم...

حنوش... یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:04 ب.ظ http://www.hanoosh.blogfa.com

سلام دوست خوبم .. [گل][گل]
حنوش باز هم سفره ی دلش رو باز کرده .........
منتظریم
عزیز من ...
هنوز نمی دانم چگونه شد که موج، مرا به پای تو انداخت...
قاتل من با پایی برهنه بر ورودی قلبم می رقصد...

از کجا آمده ای...

چگونه آمده ای...

چگونه مرا دست خوش طوفان سهمگین چشمانت کرده ای...

امین کاشانی (صلیب تر از شعر) یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:07 ب.ظ http://cedilla.blogsky.com

هم پیمان شده ام

با کامیونی که دو مصرع شعر می بَرد

_______

به روزم عزیز

الهام یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:19 ب.ظ http://piadehdarbaran.blogfa.com

سلام الهام جان
کد رو برات میل زدم
روزها میگذرند عشق هامیمیرند رنگها رنگ دگر میگیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می مانند زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست

ممنونم الهام عزیزم...

محمد محسنی از پاتوق ادبی دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:52 ق.ظ http://patogheadabi.blogfa.com

سلام دوست من
داستان شروع بسیار بدی دارد معمولن امروزه دیگر کسی شروع داستانش با توصیف نیست تصویرها و توصیفاتی زائد در داستان وجود داشت که هیچ کمکی به روایت نمیکند زبان داستان یک زبان کاملا کلاسیک وغیر معمول است که به عقیده ی من ماحصل خواندن کتاب های ترجمه است اما زبان راوی کاملا یکدست است وکمتر دچار لغزش میشود یا اصلا نمیشود از پیرنگ باید بگویم تنها ضعفی که در پیرنگ توجه ام را جلب کرد فلاش بک بود به نظر من دلیلی ندارد که ما وقتی میخواهیم زمان را در داستان بشکنیم قید کنیم وبگوییم مخاطب عزیز حالا ما داریم به گذشته میریم
راستی پست قبل را هم خواندم وخیلی برام جالب بود البته این معضل بخاطر اطلاعات کم شاید باشد شاید هم بی حوصلگی در کل من هم در مواجه با اینگونه کامنت ها عکس العمل شما را نشان میدهم
با داستانی از مصطفی مردانی در پاتوق ادبی منتظرتان هستیم بدرود

از نقد شما ممنونم.

البته بیان این روایت از شیوه های صحیح نوشتن نشات نگرفته
بلکه در واقع نوعی یادآوریست و توصیفات هم بخاطر ساخت یک تصویر ذهنی از آنچه بر ملت ما گذشت...
منتظر نقدهای شما همیشه هستم.

انار دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:54 ق.ظ http://anaar1010.blogfa.com

خوب بود ...
آغاز و پایانش مناسب هم بود
تولد و مرگ
البته یک سری توصیفات رو میشد حذف کرد
ولی خب .. به رفتن به اون هوای داغ شرجی جنوب می ارزید!
در کل داستان خوبی بود

آخرین برگ سفرنامه باران سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:12 ق.ظ http://www.Rosebaran.com

دلم تنگ است ....
دلم می سوزد از باغی که میسازد ....
نه بیداری ... نه دیداری ... نه دستی از سر یاری...
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری...
مثل همیشه بکر و ناب ... مثل همیشه پر از الهام خداوندی...
مثل همیشه عالی....

علی سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:28 ق.ظ http://chickensoup.blogsky.com

سلام الهام عزیزم
خوب هستی
نوشته عالی بود خیلی زیبا بود
ممنون
من آپ هستم بیا پیشم
موفق باشی

اسد سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:41 ق.ظ http://ninameh.blogfa.com

سلام : به روزم و منتظر حضور گرمت و نقد زیبای شما هستم
جاری همانند کارون

طاها سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:50 ب.ظ http://nepo.blogfa.com

سلام ممنون که سر زدی
نوشتت خیلی قشنگ بود باید بگم قلم شیوایی داری
جنوبیا نخلستان های زیادی رو جلوی چشماشون از دست دادن ولی الآن بدون هیچ ادعایی بازم حاضر به این کار هستن.

sepideh چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:53 ب.ظ http://parandeye-gharib.persianblog.ir

نامه ای بر آب و بر باد

خالو مسیح چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:54 ب.ظ http://khalo0-masih.blogfa.com

یاالله....
داستان جالبی بود ولی وقتی به آخرش رسیدم فهمیدم که نباید این داستان و الان با این وضعم می خوندم....
ولی خوب دست درد نکنه داستان خوشکلی بود....
ممنون و من نتیجه ای که گرفتم این که هر کسی یا چیزیو که بیشتر از همه چیز دوست داشته باشی اون احتمال داره با یه حادثه یا اتفاق از دستش بدی... پس باید منتظر هر اتفاقی باشی

حمید چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم. جبران
سلام الهام خانم
داستان زیبایی نوشتی و از این زیبا تر هم از شما انتظار داریم
موفق باشید

طلوع پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:11 ق.ظ http://tolooeno2.blogfa.com

سلام لهان عزیز
در مورد تکنیک در این داستان من هم با حرف های آقای محسنی موافقم.اما از این داستان حس کردم که خودت و یا خانواده ات این جنگ لعنتی رو حس کردید.چون حس بسیار عمیقی از داستانت حس کردم.
موفق باشی !

سلام...

اگر اینطور است که شما میگویید خوشحالم که توانسته ام چنین حسی را در خواننده ایجاد کنم.
چون بهیچوجه از نزدیک جنگ را ندیدم.
اما با دیدن فیلمها و روایات مختلف حسش کردم و خوشحالم که حداقل این حس آنقدری عمیق بود که شما گفته اید...

سحوری پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:02 ق.ظ http://sohoori.blogfa.com

سلام
با یک غزل به روزم
با شیوه ای دیگرگون :
سه نقطه ... سکسکه....ساکت !
خطی سیاه و ممتد و ترانه ی یک مردِ مست و سر در گم :
« تلو تلو »
و سپس آسمان مرده و غم گرفته ای که نمی بارد از لجِ مردم
شما, بله, خودتان, خانمِ قشنگِ سیاه !
که روی لحنِ صداتان نشسته یک کژدم.......
.
.
.
.منتظرم

***بهار-فرشته معصوم*** پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:33 ب.ظ http://www.sinlessangel.blogsky.com

.~~~~~~~~~~$$$$$$
~~~~~~~~~.$$$**$$
~~~~~~~~~$$$"~~'$$
~~~~~~~~$$$"~~~~$$
~~~~~~~~$$$~~~~.$$
~~~~~~~~$$~~~~..$$
~~~~~~~~$$~~~~.$$$
~~~~~~~~$$~~~$$$$
~~~~~~~~~$$$$$$$$
~~~~~~~~~$$$$$$$
~~~~~~~.$$$$$$*
~~~~~~$$$$$$$"
~~~~.$$$$$$$....
~~~$$$$$$"`$
~~$$$$$*~~~$$
~$$$$$~~~~~$$.$..
$$$$$~~~~$$$$$$$$$$.
$$$~~~~$$$*~'$~~$*$$$$
$$$~~~'$$"~~~$$~~~$$$$
3$$~~~~$$~~~~$$~~~~$$$
~$$$~~~$$$~~~'$~~~~$$$
~'*$$~~~~$$$~~$$~~:$$
~~~$$$$~~~~~~~$$~$$"
~~~~~$$*$$$$$$$$$"
~~~~~~~~~~````~$$
~~~~~~~~~~~~~~~'$
~~~~~~~~..~~~~~~$$
~~~~~~$$$$$$~~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~~$$$$$"~~.$$
~~~~~~~"*$$$$$


اگر من خسته ام
مبند بار سفر
ببین که عاشقم
مرا با خود ببر
هنوزم منتظر
به راهت مانده ام
حدیث عاشقی در
نگاهت خوانداه ام
سلام عزیزم!!!
این داستان قشنگ حقیقت داشت؟؟؟مال خودت بود؟؟؟به هر حال فوق العاده بود گلم...آدمو تحت تاثیر قرار میده.
به روزم خوشحال میشم ببینمت.
با آرزوی بهترینـــــها: بهــــــــــــار

محمد امامی پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:59 ب.ظ http://4we.blogfa.com

سلام .
پستتون رو خوندم .
شهریور ماه محترمیه .
خیلی محترم

انجمن شاعران مرده جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:27 ق.ظ http://www.eshgharia.blogfa.com

درود برشما

وبلاگ خوبی داری اگه دوست داشتی در مسابقه وبلاگ ما شرکت کن

یا حق همرا باجایزه

نفر اول 5 ساعت کارت اینترنت
نفر دوم 2 ساعت کارت اینترنت

کلبه دنج جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:59 ب.ظ http://cozy-cottage.blogfa.com

نشانه هایی جاودانه که از پدر و نسلهای گذشته می مانند
و آدم گاهی تعجب می کند که پدران چگونه سالها پیش از وقایع آینده خبر داشتند. انگار چیزی از درونشان می گفت که چه خواهد شد.

آتشهایی که سایه بر شهر می افکنند !
این ترکیبت جالب بود.
آتشی که نور است، خود، سایه می افکند.

استامینوفن جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:08 ب.ظ http://acetaminofen.blogfa.com/

آخ اگه بدونی اولین نفر تو پیوندای استامینوفن بودن چه لذتی داره ...

انجمن شاعران مرده شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.eshgharia.blogfa.com

سلام الهام خانم شما برنده ۲ ساعت کارت اینترنت شده ای

اگه گفتی چرا ؟

ما حدود ۱۲۹ نفر در وبلاگ طرفدار داریم درواقع ۱۲۹ نفر جزو افرادی هستند که در خبرنامه سبتنان کرده اند و توی این ۱۲۹ نفرشما دوست عزیز که امیدواریم جزو ۱۳۰ نفر ما باشی توانستی

اشتباه ما را پیدا کنی آفرین به هوش خوبی که داری

ما حتی خودمان خندمان گرفت وقتی این کار را کردیم ولی

بعد از یک ماه کسی نفهمید مولانا همان مولوی است راستی

تاریخ هم جزو برنامه بود که بازهم شما فهمیدید

تاریخ ۲/۷/۱۳۸۶ وقتی خواستیم جوایز برندگان را بدهیم

شما را حتما صدا می کنیم ببخشید دیگه ناقابل

یا حق

محمد امامی یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:21 ق.ظ http://4we.blogfa.com

من به روزم و منتظر نگاه شما

آریا یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:09 ق.ظ http://aria5875.blogfa.com

سلام دوست عزیز
خودنویس با داستانی از آقای احسان غفاری( پاستا) بروز است و منتظر نظرات قشنگ شما
ممنون

roozbeh یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:50 ب.ظ http://besooyearamesh.blogfa.com

سلام دوست عزیز و گرامی

وبلاگ بسیار خوب و پر محتوای شما را مطالعه کردم ولذت بردم. لطفا به وبلاگ من هم سری بزنید.[گل]

حمید موذنی دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:15 ق.ظ http://www.modaara.blogfa.com

سلام
با مطلبی با عنوان :؛ بانلینک شما را افزودمک فاضلاب جامعه بسته ؛ به روزم

روهولا دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:35 ب.ظ http://qessehkhani.blogfa.ir

سلام
نوشته تان دو تکه بود .تکه اول مربوط به نخل و تکه دوم مربوط به جنگ که این دو را در اخر قصه به طرز ناشیانه ای باهم مخلوط کردید.
اینگونه نوشتن نیاز به ریزبینی دارد .کمی اگر به قیافه و اعمال شخصیت های داستان نزدیکتر بشوید مشخصات خاص تری از انها را پیدا می کنید.
ادمهای داستان شما تیپ هستند . البته تمامشان .
مثلن شما میتونستید این پیرمرد را بردارید ویک پیرمرد دیگر بگذارید .اتفاق خاصی نمی افتاد.
زبان تان ثقیل و فاخرانه ست . وبیشتر حماسی نوشته بودید تا واقع گرایانه وجزنگرانه.
به روزم

حریردریا دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ب.ظ

این نوشته پردازشیست بر مقوله ی بی رحم جنگ...

پیرمرد قصه از درون مردمیست که درین روزگار مشغول زندگی بودند با تمام سادگی و تمام اعتقاداتشان و تمام احترامها به نسل قدیمشان...

نخل قسمتی از عشق و امیدشان به زندگی بود و پیرمرد قصه موظف بود از آن به بهترین صورت ممکن نگهداری کند.

بنابراین قصه ابتدایی نداشت که با انتهایش مخلوط شود!همه چیز جاری بود.زندگی -عشق و خدا...

نخلستانی که در آن عشق پرورش داده میشد و آنقدر روح نزدیکی در آن حس میشد که پدر به استقبال پسر آمده بود از ساعاتی پیش از سایه ی سنگین آتش...

روح زندگی جاری بود-عروسی- عزاداری-تولدها و...

این قصه یک حقیقت بود بدور از فعل و فاعل خاص.
فعلش زندگی بود و فاعلش هم...

در انتها هم همان شد که در ابتدا بود...
مقاوت برای زندگی و جاری بودن

همان کاری که نخل تازه کاشته شده در نخلستان کردو در زمین ریشه گرفت...

ترشحات مغزی من ! سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ق.ظ http://ebgh.blogfa.com

سلام . از اینکه وبلاگ من را خواندید ممنونم . در مورد نوشته تان هم باید بگویم که قلم بسیار قوی و عالی ای دارید که تبریک می گویم . اما در مورد ترشح مغزی ام در وبلاگم فرموده اید که خوب است ولی در مورد ترشح دیگر مغزی ام در وبلاگ دوست خوبم آریا ( خودنویس ) گفته اید که بد است . به هر حال ترشحات مغزی من اینگونه است ، گاها خوب است و گاها هم بدرد جرز دیوار هم نمی خورد ، البته در هر دو صورت از دید خودم مزخرف است . شاد باشید . همین .

سلام...ممنونم
خوب این کاملا طبیعیه.همیشه ترشحات مغزی یه جور نیست..اما به هر حال هر چه از مغز میتراود قابل تامل است...

حمید موذنی سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ق.ظ http://www.modaara.blogfa.com

سلام
داستان خوبی بود
توصسفتان از فضای جنوب خوب از کار در آمده است
جنوبی هستی؟
البته فکر کنم عنوان زا میتوان بهتر کرد
از اینکه به وبم سر زدید ممنون
اما متوجه نشدم چرا نظرتون را نمی بینید؟ یعنی چه؟

بانوی اردیبهشت سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:58 ب.ظ http://gol-gav-zaban.blogfa.com/

سلام الهام جان
خیلی خوب فجایع جنگ را به تصویر کشاندی .
جمله بندی که بکار بردی ملموس و ساده بود و این به خواننده حس صمیمت بیشتری می دهد.
از اینکه دعوتم کردی ممنوم .
در پناه حق باشی

قلم.... چهارشنبه 4 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ق.ظ http://sarneveshtman.blogfa.com

سلام...
شما داستان نگفته ای که داستان شما را نقد کنیم...این حقیقتی بود در حجم انبوه واژه ها...
نخلستان و پیرمرد و جنگ و وحشت.....
بیان حقیقت جنگ بسیار دشوار است و شما توانستید قسمتی از جنگ را که آتش بر تمام خاطرات پیرمرد زد را به تصویر بکشید.......
کار بزرگ و ستودنی است از حقایق جنگ نوشتن...
مو فق باشید....
به روزم....

اسماعیل حسام مقدم چهارشنبه 4 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:08 ق.ظ http://www.danoush.ir

با سلام و احترام
دانوش به روز شد با مطلبی از طالب موذنی با عنوان "توضیح مدرنیسم و توزیع مدرنیته" . لطفن قدم رنجه فرمایید.

قلم... پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ق.ظ http://sarneveshtman.blogfa.com

سلام با مطلبی به روزم....
ممنون میشم نظرتونو بدونم.

نیما پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:59 ب.ظ http://www.nimahpouri.blogfa.com

سلام عزیزم
وبلاگ بسیار وزینی داری
با اجازتون وبلاگ شما رو لینک کردم
امیدوارم هر روز روز خوشی و نیک روزیت باشه
قرابانت نیما

علی پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ب.ظ http://chickensoup.blogsky.com

سلام
خوب هستی
کم پیدا هستی ؟
راستی من آپ هستم بیا پیشم

جفتی جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:06 ق.ظ http://jofti.blogsky.com

الهام جان خسته نباشی تبریک میگم قلم قوی و گیرائی داری من همیشه مطالبت را می خونم و خدائیش لذت می برم وخیلی چیزها را از شما می اموزم
بقول ما بندریها نخسته و جی بی تو که وبلاگت کولاک اکردن

پگاه.ق جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ب.ظ http://koodaki.blogsky.

سلام دوست عزیز..
مینی مال زیبایی بود.. فضا سازیها را خیلی دقیق و ملموس بیان کرده بودی..
ممنون که خبرم کردی.

محمد امامی جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:22 ب.ظ http://4we.blogfa.com

سلام . مجددا به روزم و منتظر نگاه شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد