بازگشت به بهشت
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود.
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و میگوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این آدم به جهنم آمده مدام درحال گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت میکند و عرصه را به من تنگ کرده است.
سخن درویش این چنین بود: با چنان عشق و اعتماد به نفسی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان مجبور شود تو را به بهشت باز گرداند.
***
بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمترآزارش دهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگارکه با نگاهش،نداشتههاش رو ازخدا طلب میکرد. انگاربا چشمهاش آرزومیکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محوتماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرن آمد...
-آهای، آقاپسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.چشمانش برق میزد وقتی آن خانم،کفشها رابه او داد .
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
-شما خدا هستید؟
-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید...