روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

ارزش دوستی

Free Image Hosting at allyoucanupload.com'>

بایک شکلات شروع شد.
من یک شکلات گذاشتم توی دستش. اویک شکلات گذاشت در دستم.
من بچه بودم ، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت : دوستیم ؟ گفتم :  دوست دوست .  گفت : تا کجا ؟ گفتم : دوستی که " تا " ندارد . گفت : تا مرگ ! خندیدم و گفتم : من که گفتم تا ندارد! گفت : باشد تا پس از مرگ! گفتم : نه نه نه تا ندارد.  گفت قبول تا آنجا که دوباره همه زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ باز هم با هم دوستیم، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم . خندیدم ، گفتم : تو برایش تا هرجا که دلت می خواهد یک تا بگذار. اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلا تا نمی گذارم . نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد.
می دانستم . اومی خواست حتما دوستی مان" تا" داشته باشد. دوستی بدون " تا" را نمی فهمید.
گفت: بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم . گفتم: باشد ، تو بگذار . گفت : شکلات . هر بار همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد ؟ گفتم : باشد.
هربار یک شکلات میگذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت : شکمو ! تو دوست شکمویی هستی . و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم : بخورش! میگفت : تمام می شود. می خواهم تمام نشود. برای همیشه بماند .
صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچکدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم : اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟ گفت : مواظب شان هستم . می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم نه نه " تا" ندارد . دوستی که تا ندارد.
روزها ، ماه ها شاید سالها گذشت ، او بزرگ شده است ، من بزرگ شده ام . من شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود. برود آن دورهای دور. می گوید می روم و زود بر می گردم . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد. یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم : این برای خوردن . یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم : این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دورا خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من " تا " ندارد . می دانستم دوستی او " تا " دارد . مثل همیشه . خوب شد شکلات هایم را خوردم . اما او هیچکدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!
---------------------------------------------------------------------
*با تشکر از دوست خوب و هنرمندمان(نوید) که این مطلب زیبا را در اختیارمان گذاشت*

این قافله عمر عجب میگذرد

 

باخبر شدیم یکی از دوستان و همکاران بسیار فعال و عزیزمان:

گل مینا مدیر وبلاگ ناصریا(ماندگار)

در سوگ مادر نشسته است...

این ضایعه دردناک را خدمت ایشان و خانواده محترمشان تسلیت گفته از درگاه خداوند منان  صبر برایشان آرزومندیم.

دعا کردم که بمانی

بیایی کنار پنجره.باران ببارد

و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی

اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست.

رفتی پیش از آنکه باران ببارد...

نقطه انجماد

 

وقتی به مرز جنون میرسی فریاد میزنی شاید صدایت را بشنوند.آری شنیدند صدا را ! اما هنوز از گلو خارج نشده بود! پس چرا لبهایم دوخته شد؟

(اینک اصوات بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند هیچکس نمیشنود.

بخاطر داشته باش سکوت اثبات تهی بودن نمیکند.اینک آنکه میگوید- تهیست)نادرابراهیمی

 

 ***

نسل سوخته (پایان)

 

ادامه:

زندگی برایم عادت شده است.

عادت به آمدن.عادت به رفتن. 

اینرا در چشمان عابرین هر روزم میتوان دید. 

انگار همگان دچار روزمرگی شده اند.

تماشای طلوع خورشید در خاور و غروبش در باختر چشمانم را به آسمان دوخته است. 

حالا سایه ام میعادگاه کرکسان شده است. 

دور هم جمع میشوند تا با گرد سپید - سیاهی را در رگهامان تزریق کنند.

آوای قهقهه هاشان ویرانگرست.

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

چشمانم دیگر حوصله ی دیدن ندارند. 

برگهایم با وزش هر نسیمی ریخته و شاخه هایم شکننده شده اند.

باز هم ارابه ی غران.

انگار نوبتم شده است. 

چه زود دیر شد!

آماده ی رفتن میشوم.

باز هم ندید مرا...

فردای دیگر در راهست.  

تازیانه ی طوفان را بر تنه ی زود خشکیده ام حس میکنم.

خود را به وزش سهمگینش میسپارم. 

بتندی میوزد.  

شاخه هایم میشکنند .

توان ایستادنم نیست...

خم میشوم.

                                                           

 زندگی و روزمرگیهایش ادامه دارد...