روزها گذشت وگنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتندوخدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:
می آید.. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنودو یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه میدارد.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی!
این طوفان بیموقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم؟کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند خدا گفت:
ماری در لانه ات بود خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند و آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که بواسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت.
های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد...
***
پ.ن:
منم توی موقعیتی مشابه گنجشک هستم خدا کمک کن...
یاسمین جان...
همه ی ما آن گنجشک هستیم که شرمنده ی لطف خداوند میشویم...
مطمئنم که خداوند با تو و همراهت خواهد بود...
فقط به خدا توکل کن.
بارها و بارها شاهد حضورش بودم ...
شاید صدای پاهایش را نشنیدم که همراهم بود
آخه دستش بالای سرم سایبان بود ...
زمان های زیادی در موقعیت آن پرنده قرار گرفتم که حتی تو «نگارنده متن» با تمام نزدیکی نمی توانی باور کنی . و هر بار که بیرون آمدم لطفش را بیشتر حس کردم. حرف به حرف متنت را با ذره ذره وجودم حس کردم. باورکن!!
سلام الهام جان، خسته نباشی ...
دلتنگ ناصر آپدیت شد با :
بغض نشکسته ......
www.deltange-naseria.blogsky.com
موفق باشی گلم .....
نه هوایی
نه حبابی نه خدایی
نه انسان، نه مخلوق... در پژواک بخوان
تا خداوند شبان من است از هیچ چیز نخواهم ترسید.
خیلی قشنگ بود...
این اتفاقی که هر روز داره برامون می افته، اما حیف که خیلی وقتا یادمون می ره شاید یه جایی ماری بوده...
آه،عدالت خداوندی؛ چه واژگان گنگی؟بر کدامین دیوار سرنوشت شومم بیاویزمشان؟کدامین طلسم روزگار غدار را خواهند شکست این واژگان پوچ؟کدامین روزنه ی امید را خواهند گشود؟
عدالت خداوندی؟کدامین کور سو را عدالت خداوند می خوانی؟
کمی اندیشه کن.به آنجا .به دور دست ها بنگر که کودکی در آغوش مادر می میرد به جرم زندگی. و تو نامش را می گذاری عدالت خدواندی ؟ا
اما تو رها کن این منفی بافی های ذهن پوچ مرا.بگذار آسوده به خوابی.به یاد همان عدالت خداوندی
و به همان عدالت عظمی قسمت می دهم که از یادش نبری.باور کن هستی اش را بی هیچ برهانی.چرا که جز این.روزگاری چون امروز من انتظارت را خواهد کشید.
ممنون که اومدی
خوشحال شدم
خیلی ...
فعلا
امضا:مرد یخی
سلام الهام عزیز
متنت عالی بود
خود من هم بغضم گرفت چون یه جور با گنجشک همدرد هستم
بی نظیر بود
موفق باشی
سلام الهام جان
وقتی این پستت رو خوندم یاد این جمله اوفتادم که می گه
اگه خدا شما را به لبه پرتگاه هدایت کرد کاملا به او اعتماد کنید چرا که یا به شما پرواز کردن را خواهد آموخت ویا شما را در آغوش خود جای خواهد داد
هرگز غمت مبادو خدا باتو یار باد:الهام
راستی الهام جان اگه تونستی و دوست داشتی یه سر به این وبلاگ بزن
برا خودم نیست اما تصمیم دارم گه گاه یه چیزایی توش بنویسم
injafardast.blogfa.com
مرسی مرسی با حال بود
دیروز شیطان را دیدم.
هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.
میخواستم بدونم تو چه چیزی خریدی ودر ازایش چه چیزی دادی ؟
دوست خوب
متن را با دقت بخوان..حتما پاسخت را خواهی یافت...
ما همه در خدایی خدا خیره ایم ... شاید باشیم !!!
سلام.ممنون که به من سر زدی.متن زیبایی است . بخصوص در انتهای آن (خدا گفت: بنده ی من: در هنگام شادی ها با تو همراهم و بر شادی هایت میافزایم ..
اما در دوره های سختی تو را به آغوش میگیرم تا گزندی به تو نرسد).
همیشه در زندگی شاد و سبز باشی.
وبلاگ بندر عباس آپدیت شد ~~~>4 تا عکس جالب از روستای سیخوران ( 90 کیلومتری بندرعباس )
سلام...می تونم بگم درس عبرتیه واسه بقیه ولی خب چه فایده افسوس که عبرت گیران چه اندک اند و عبرت گویان چه زیاد!!
باز هم جالب بود.
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری مثل وبلاگ خودم
اگر با تبادل لینک موافق بودی خبرم کن.
یعنی تو لونه من هم مار بود
به حر حال حالا ماره صاحب خونم شده
و من ......
سلام وبلاگ زیبای شما را دیدم
سالها پیش از این
زیر یک سنگ
در گوشهای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم
همین.
****
یک کمی خاک
که دعایش
دیدن آخرین پله آسمان بود
آرزویش همیشه
پر زدن تا ته کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکهای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
****
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم!
موفق باشید
قبلها برنامه ای بود به اسم نیمرخ و انجا کلیپی نشان میدادند با اسم گنجشک وماه /نوشته تان گرته برداری ازین نوشته بود.
به چیزهایی که اعتقاد دارید چهگونه خرده بگیرم؟
قسم حضرت عباس یا دم خروس؟
من نمیدونم این خدایی که شما ازش دم میزنین چرا انقدر طرفدارپولدارا و قدرتمندانه ! وتنها چیزی که به بیچاره ها وفقرا تجویز میکنه صبروتحمله !
جالبه نه!
خداوند شماهم با این خداپولا معامله میکنه!
خون مردم میده اونا صبحانه ها مربای خون بخورن و پول به حساب خدا بریزند و قطعه ای از بهشت بخرن!بهشت پراز حوری وغلمان؟
چرا هیچوقت توی بهشت کتاب پیدا نمیشه و خداوند اجازه اگاه شدن رو نمیده!
شاید برادر مارکس راست میگوید:
دین افیون انسانهاست.
صدای نیچه را نمیشنوید که برفراز کوهی از کشتگان برامده ومردن خداوند را مژده میدهد؟
سلام الهام جان
ناصریا به روز است با:
یک سال پیش در چنین روزهایی...
www.nasserabdollahi.blogsky.com
منتظر قدمهای سبز شما هستیم.
دیشب رویایی داشتم،خواب دیدم بر روی شن ها راه می روم...
همراه با خود خداوند.
و بر روی پرده شب تمام روزهای زندگی ام را مانند فیلمی می دیدم.
همانطور که به گذشته ام نگاه می کردم،روز به روز از زندگی را،
دو ردپا روی پرده ظاهر شد،یکی مال من و دیگری از آن خداوند....راه ادامه یافت و تمامی روزهای زندگی تمام شد...
آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.
در بعضی جاها فقط یک ردپا وجود داشت...اتفاقا آن محل ها، مطابق با سخت ترین روزهای زندگی ام بود،
روزهایی با بزرگترین رنجها، ترسها و دردها...
آنگاه پرسیدم:
خداوندا...
تو به من گفتی که در تمام روزهای زندگیم با من خواهی بود،
و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم،پس چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتی؟
و خداوند پاسخ داد:
فرزندم! من تو را دوست دارم و به تو گفته ام که در تمام راه سفر، با تو خواهم بود.
من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت،
حتی برای یک لحظه،
هنگامی هم که در آن روزهای سخت، یک ردپا روی شن ها دیدی،من بودم که تو را به دوش کشیده بودم...
برگرفته از فرهنگ عامیانه برزیلی
دوست خوبم سلام
خوشحالم که ردپای حضورت رو در وبلاگم دیدم..
ماجرای این پرنده همیشه برام مثل یه تلنگر میمونه٬به راه خدا همیشه اعتماد کنم.
در پناه ایزدمنان همیشه شاد باشی و سلامت.
الهام عزیزم و باز با یک بغل از سیل تبریکات آمدم......
و تو باز با دل نوشته هایت شوری ساختی در خانه دلم.......
عزیزدلم ......این روزها ...این فرشتگان....گنجشک....و خدا ...... چه تلفیق زیبایی....ژر از یه حس بکر برای آفرینشی دوباره.....
به سلام و خسته نباشید به شما
۶ آهنگ از دوست خوبمون هومن در وبلاگی که بدین منظور ساخته شده آماده برای دانلود می باشد.
اگز تمایل دارید به این وبلاگ رفته کارها را دانلود کرده و نظر خود را بگویید.
یا در قسمت کامنتهای وبلاگ و یا از طریق ایمیل .
هر طور خودتون راحتترین .
ممنون و خدانگهدار
سلام : راستی اگر خدا را نداشتیم چه می خواستیم بکنیم و تا چه اندازه می توانستیم رو پا های خودمون باشیم خدا اگر نداند و چه می کند پس ما می دانیم او چه می خواهد نه ما برای همین هم تا می توانیم با خدا گرم و صمیمی میشوم تا شاید بادی بیاید و طوفان گردد و این همه نا مردمی ها را از روی زمین بر کند و مصالحان را بر حکومت الله گمارد تازه ببین چه میشود نوشته ات بینهایت زیبا بود لذت بردم از نوشته ات ومن هم بروزم بیا و یادی هم از ما بکن
جاری همانند کارون
و چنین گفت ابر مرد کارنامه (تاریخ) ایران:
فرمان دادم تا کالبدم را بدون گاهوک (تابوت) و مومیایی به خاک بسپارند، تا پاره های تنم خاک ایران را درست کند.
وبلاگ جالبی دارید.
و خدا از رگ گردن به ما نزدیکترست
ناصریا به روز است با یک خبر تلخ:
قیصر امین پور هم رفت...
شاعر یکی از ماندگارترین آثار ناصریا...
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم اگر داغ شرط است ما برده ایم
و باز هم مرگ یکی از بزرگ اندیشان این دیار را به سوگ نشستیم به همین سادگی...
قصه ی تلخ زندگیست
این ساده آمدن و رفتنها....
سلام...
نوشته بسیار زیبایی بود....در غمها و مصیبتها باز چشمهای بینا میتواند سایه های مهر خداوند را ببیند.....
موفق باشید.........
خوشحالم که باز صفحه ای باز شد تا نظر شما در آن منعکس گردد...
همواره دوستدار خواندن نظراتتان هستم...