روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا

داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین قله را فتح کند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند.
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد
میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده
- آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که می توانی
- پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده ... در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین ...
درباره ی تدبیر خدا شک نکنید . هیچ گاه نگوئید او مرا فراموش یا رها کرده است . و به یاد داشته باشید که همواره دست خدا شما را در آغوش دارد .  

نظرات 12 + ارسال نظر
سیما چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:52 ق.ظ http://gharibenili.blogfa.com/

سلام الهام عزیز ...

مررررررررررررررررررررررررررسی ... فوق العاده است .
من بارها این داستان رو خوندم اما امروز این مطلب ........
خدای مهربون عزیزم هر روز یه پیامی به من میده ... امروز هم پیامش این بود ... توی شرایطی هم این دلگرمی رو بهم داد که شدیدا استرس داشتم ...
" خدای مهربونم می دونم تو همیشه به یادمی ، تو فقط خوبی من می خواهی ... کمکم کن من دستای مهربونت رو رها نکنم ... "
سلام ای مهربان پروردگار پاک بی همتا

خدایا جز تو آیا مهربانی هست ؟؟؟؟؟

گرچه پیمان خودم را با تو بشکستم

نمی شد باورم اما ، چه زیبا باز من را سوی خود خواندی

عزیزا ! من گمان کردم که دیگر راه برگشتی برایم نیست

خداوندا ! مرا البته می بخشی

گمان کردم به جرم غفلت از تو

مرا راندی و در را ، پشت سر بستی

حبیبا ! باورش سخت است

اما تو مرا اینک برای آشتی خواندی ؟؟!!!

به پاس آشتی با تو ، اینک

من خدایا عهد می بندم

از این پس بی شکایت دوست خواهم داشت

بی توقع مهر می ورزم ...

سبز باشید در پناه حضرت دوست ...

هستی چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:12 ب.ظ

متن خیلی قشنگی بود.متشکرم

دختر ماه اسفند چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:18 ب.ظ http://baghcheh.blogsky.com

منم خوشحالم از اشناییت بانوی اسفندی

دختر ماه اسفند چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:19 ب.ظ http://baghcheh.blogsky.com

به هر چیزی یقین داشته باشی بی شک رخ میده.... این خاصیت ایمانِ

آرش پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:14 ق.ظ http://www.setarehbaran.blogsky.com

ای کاش واقعا لااقل خودم مثل این شخصیت امید داشتم و ای کاش حاجت من هم اجابت میشد.

چرا پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:15 ق.ظ

من میخوام الکی از شما تعریف کنم و اهل الکی تعریف کردن هم هستم پس موضوع اصلا ساده نبود و من اگه میخواستم همچین چیزی رو توضیح بدم انقدر میپیچوندم که خودم هم آخرش نمیفهمیدم چی شد ولی هنرمندانه بود حالا کار هر کی که بود :-D

الهام جمعه 26 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 05:46 ب.ظ http://piadehdarbaran.blogfa.com

سلام الها م جان
داستان جالبی بود

مهدی شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:32 ب.ظ

نگام نمی کنی چرا ......چرا نمی بینی منو
چرا ازم پس میگیری ..... شبای باتو بودنو
صدا نمی کنی منو ....چرا ازم بی خبری
چقدر باید گریه کنم .... چرا منو نمی بری
تشنه تراز اشکمو باز درانتظار هق هقم برای بخشید من بیا بیا به بدرقم
تموم لحضه های من سیاه شده بدست غم دروغ خنده های من حقیقته شکسته من می خوام صدات کنم ولی کمم برای گفتنه لبم یه قطره خواسته از چشمه دورو روشنت
بگو نترسم از خودم که با تو التهاب نیست .. بگو که در پناه تو فرصت استراب نیست
صدا نمی کنی منو ....چرا ازم بی خبری
چقدر باید گریه کنم .... چرا منو نمیبری

امیر یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 ق.ظ http://to-fall-in-love.blogfa.com

شب را دوست دارم! چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند . چون انتها را نمی بینم .تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم از شب می ترسم : تو را در شب از دست دادم. از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید؟

شقایق یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:40 ب.ظ

با اینکه داستان را قبلا خوانده ام اما هرزمان که می خوانم برایم تازگی دارد.تصور اینکه کوهنورد آنقدر به زمین نزدیک است که با بریدن طناب زندگیش احیا میشود اما به خدا شک میکند.حقیقتا شک به خدا نابودیست.

مانا... یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:08 ب.ظ http://mana1.blogfa.com

می رسم و می دانم دیر است...
می رسم و می دانم شاید جای جبران نیست جبر زمانه را!!
می رسم تا بگویم با دلت بانو...
بگویم چقدر دل تنگ بودم...
و چقدرها که نبودم...
این روزها برای زنده ماندن به هر بهانه ای چنگ می زنم...
اما هیچ کدامش اصیل نیست!
دنبال بهانه ای پر بهایم!!!
کاش مرا چشم انتظار اجابت خویش مگذارد...
دعایم کن بانو...
دوستت دارم الهام خوبم.

از رسیدنت خوشحالم دوست خوبم
برای بودنت هیچگاه دیر نیست

هومن دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:55 ب.ظ

خدایا آنان که همه چیز دارند

مگر تو را


به سخره می گیرند آنان را که هیچ ندارند

مگر تو را

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید :

" که خدا، هنوز از انسان نومید نیست"

خدا به انسان می گوید:

"شفایت میدهم از آن رو که آسیبت می رسانم،

دوستت دارم از آن رو که مکافاتت می کنم"

ـ آنان که فانوسشان را بر پشت می برند

سایه شان پیش پایشان می افتد! ـ

ماه روشنی اش را

در سراسر آسمان می پراکند

و لکه های سیاهش را برای خودش نگه می دارد!

کاریز خوش دارد خیال کند

که رودها

تنها برای این هستند که به او آب برسانند!

خدا نه برای خورشید نه برای زمین

بلکه برای گلهایی که برایمان می فرستد

چشم براه پاسخ است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد