روزها میگذرد...
بلند میشوم.بلندو بلندتر.
اکنون دیگر نه از کویر خبری هست نه از باد صحرا!
اطرافم را خانه های کوچکو بزرگ فرا گرفته اند.
در همسایگیم چندین درخت.
زیر شاخه هایم نیمکتی سرد به انتظار نشسته است.
با همسایگان اخت شده ام.
برای هم دست تکان میدهیم.
کلاغ ها! که بر شاخه هامان لانه ساخته اند ما را از حال هم با خبر میکنند.نمی دانم این همه هیاهو که به پا میکنند برای چیست؟
اکنون دیگر بلندترین درختم...
باز هم از کنارم بسادگی می گذرند.
بی هیچ توجه. انگار نه انگار که هستم !نفس میکشم! در چند قدمیشان.
زیر سایه ام مینشینند -درد دل میکنند اما به من وقعی نمی گذارند.
میشنوم -میبینم! اما چون بنا به جبر! توان حرف زدن ندارم نادیده ام میگیرند.
ادامه دارد...
مرسی حریر دریا
از اینکه به وبلاگم سرزدی ممنون
وبلاگت پر از محتواست
قالبتون قشنگتر شده.
بهتون تبریک میگم.
ممنون.
لطف جستجوی آب، کمتر از لطف نوشیدن آن نیست"
روزگارم اکنون بیشتر به جستجوی آب میگذرد تا نوشیدن...
نمی دانم به نوشیدن خواهم رسید یا ...
سلام
جالب بود ممنونم که به من سر زدی
قالب وبلاگت فکر کنم عوض شده باشه درسته؟
متن قشنگی بود عزیزم . موفق باشی
سلام وبلاگت حرفای شنیدنی زیادی داره ولی من هنوز کامل نخوندم اما گفتم اول نظر بذارم بعد بخونم (یه چیزایشو خوندما)
امیدوارم همیشه موفق و موید باشید
و ما همواره هستیم و می گوییم بی آنکه شنیده شویم و
یا حتی بشنویم!
سکوت
ناصریا آپدیت شد با:
داستان یک مرد...
این داستان برداشتی آزاد از واقعیت زندگی شخصی یک هنرمند بزرگ بوده گه به دلیل جلوگیری از مشکلات یا اعتراضهای احتمالی از نوشتن نام این هنرمند و شخصیتهای دیگر داستان امتناع کردم.
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم(فروغ) و بعد به صلیب صدا مصلوبم کردند...
این نوشته برای نسل منو ماست...
می خواهیم بگوییم ...نمیشنوند...نمیدانم شاید صدایمان در نمی آید...شاید فکر میکنیم که میگوییم...وشاید اصلا حرفی برای گفتن نداریم...
نمیدانم
سلام
ما پرشنی ها برگشتیم ! می دونی حتما که دامنه مون به جای دات کام شده دات آی آر ! لطفا آدرسمو اصلاح کن ، ممنون .
وای خدا ! بقیه شو کی آپ می کنی ؟ خیلی خوشم اومد ! منم یه شب با صحبت های مرحوم ملاقلی پور یه داستان نوشتم که درخت بودم !
منتظرم بقیه شو بخونم .
شاد و پیروز باشی
سلام...
خوش برگشتی...
من دوست داشتم که آزاد ازاد آزاد بودم
اولین کاری که می کردم این بود که
برمیگشتم به همون خاکی که بودم روز اول
عاشق این بازگشتم
تا یه سفالگری مثل تو از من یه کوزه ای یا یه مجسمه می ساخت
تا دورنگی و ......
حس نمی کردم
...
کاش سفالگر بودم.
متن زیبایی بود پیروز باشی ٪
ممنون.
... نادیده ام می گیرند.
و اینگونه بود که من محکوم به سکوت شدم.من محکوم شدم به سکوت و هیچ کس نفهمید که با هر تازیانه ی باد،طعم گس اندوه چطور در وجودم می خلید.کسی ندید که کوران و بوران چطور غبار حسرت و گرد ماتم را بر میوه های نورسم بر جای گذاشت.هیچ کس!اما شاخه های من همچنان در میان تلاطم باد های پاییزی برافراشته بودند تا شاید سهم بیشتری از آفتاب این الهه ی خاوری برند.افسوس.
------------
جالبه.تو نت تو اولین کسی هستی که می بینم داریوش شاهین رو می شناسه به همون اندازه که محمد علی صالحی رو(می دونی،من طبیعت کنجکاوی دارم;) ) نمی دونم شاید از اینکه متنت رو این طور ادامه دادم ناراحت شده باشی اما این فریاد خفته تنها وجه اشتراک خیلی از بلاگر هاست.
به هر حال ....
دلت شاد.
امضا:مرد یخی
سلام ...
جالبه که طبیعت کنجکاوی داری...(چون منهم چه خوب چه بد اینگونه ام )
و اما درباره ی ادامه متن:
چرا باید ناراحت شوم؟ اتفاقا ادامه ای که شما نوشتید هم بسیار زیباست .ا
منتظر ادامه داستان باشید.ضمنا متنی که شما نوشتید اثر داریوش شاهین است؟
نمی دونم شاید تو هم از یزدی که اسم وبلاگتو گذاشتی سفال
اخه من از یزدم شهر سفال و بادگیر
دیوارای کاهگلی که دیگه اثری ازشون نمونده
وبلاگتو دیدم قشنگه
اگه مایل به مسائل روانشناسی هستی به منم سری بزن
شاد باشی
اهل ایرانم ولی یزدی نیستم...
اتفاقا خیلی دوست دارم یزدو ببینم.امیدوارم روزی سفر کنم به دنیای بادگیرو سفال...
اسم وبلاگ رو به دلیل سرشتم سفالین گذاشتم .
سلام گلم
خوبی نازنین؟
چرا از خوبیهای زندگی نمی نویسی تا وقتی این همه
قشنگی تو دنیا هست چرا نباید ازشون گفت و لذت برد
روزمرگیهای زندگی را به حال خودش رها کن
از بودنها لذت ببر آنان که از کنارت به سادگی می گذرن برا اینه که
در خودشون توانایی همصحبتی با تو رو نمی بینن
چرا که تو بلندترین درختی و تنومندترینی
وممنون از اینکه پیشم اومدی
گه گاه بیا بهم سر بزن خوشحال می شم که یه دوست خوب دیگه
پیدا کنم
همیشه شاد باش و عاشق:الهام
سلام الهام جان...
روزمرگیهای زندگی حقیقتیست که هر روز با آن سرو کار داریم.نوشته ی نسل سوخته نقدیست خاموش بر اجتماع امروز.ما سروهای سر به فلک کشیده ای داریم که از ریشه خشکشان کردندو درخت من نمونه کوچکی از آنهاست...
نمی توانم به راحتی بگذرم از روزمرگیهایی که به روز مرگ برادران و خواهرانم تبدیل شده است...باز هم ممنونم که آمدی و باز هم بیا و باز هم نظر بده...
نسل سوخته ی 3 در انتظار روایت است....
سلام عزیزم
بهت تبریک میگم واقعا وبلاگ با حالی داری اگه خواستی به وبلاگ منم یه سری بزن خوشحال میشم راستی عزیزم من تازه کارم وبلاگ نویسی رو از ۲۶ تیر شروع کردم اگه مایل باشی یه چیزهایی بهم یاد بده
در ضمن من لینکت کردم شرمنده از اینکه ازا اجازه نگرفتم
سلام دوست من
از معدود وبلاگ هایی است که واقعن از آشنایی با آن خوشحالم! من شما را لینک می کنم. در مورد داستان هم هر زمان خواستید داستانتان را برایم میل کنید تا در وبلاگ قرار گیرد و از طریق دوستان نقد شود.
ممنون.
ایول دمت
لینم کنی خوشحال میشم
منتظرتم
سلام دوباره عزیزم من کردم حالا منتظر لینک کردن شما هستم
سلام
قشنگ بود
مرسی...
آپم
سلام الهام جان.
ممنونم بابت اومدنت به درصد بلاگ و نظری که هرچند تعارف بود به من، ولی من قبول می کنم.
می دونی همیشه دوست داشتم مخاطبم میاد و می خواد نظر بزاره بره چند تا پست منو بخونه و یه شمایی از حال و هوام پیدا کنه . بعد نظر بزاره (کاری که خودم بعد از 6-7 سال وب نویسی می کنم.سخته می دونم) ولی سر من کلا درد می کنه!برای اینکه با یکی که می بینم چیزی می دونه و رو اون اعتقادات می نویسه بحث کنم برای همین کسایی که ارزش اینکارو از نظر من دارن من باهاشون درباره نوشته هاشون حرف می زنم و نقدشون می کنم.و بعضا دلگیرم می شن ازم ولی بعدن که قهر کردن می بینم دارن همون چیزی که می گفتم عمل می کنن!
خوشحالم از این که وبتو شناختم.نمی دونم تو چه جوری درصد بلاگ رو پیدا کردی ولی من ازین تصادف خوشحالم.
خوب چه مقدمه طولانی شد!
--
من نسل سوخته ها رو خوندم. می دونی اشکال کار کجاست؟ تو نه نا امید می نویسی و نه مایوس کننده. تو برداشت غلطی از رئال موجود بر جامعه و جوان امروزی و اول شخص نوشتت (همون خار کویری) داری.یا حداقل تو عنوان داستان هیچ چیز رئالی من نمی بینم.مشکل از اینجاست که اول شخص داستانت خودشو خوب نشناخته.موقعیت جغرافیایی و زمانی و مکانی اش رو خوب نشناخته.یا داره تو دهه 60 شمسی زندگی می کنه.می دونی این سیاه نوشتن نیست.این اتفاقا قلم شیرینی هست به شرطی که شرایط داستان نویسی رو توش رعایت کنی.
تو رئال می نویسی خودت تو نظرات گفتی نه رئالیسم جادویی که زمان و مکان نداشته باشه و دنیای خیالی و در عین حال ملموس رو برات تداعی کنه.این تا اینجا.
قبول نکردی می دونم.
خوب تو می گی نسل امروز واقعا سوختست... من می گم سوخته نیست..مثله خودت خیلی داغه.ذهنش داغه.خودش می خواد داغ باشه نه سوخته.
قبول نکردی دوباره می دونم.
حالا می خوام دلیلتو بهم بگی.می خوام چیزی که باعث می شه تو این نقد خاموشو با زبون بی زبونی بنویسی چیه؟ که فکر می کنی واقعا سوختست؟
بعد از این بحث من درمورد تیتر وبلاگتم مخالفم.آدمی سفالی قدیمیست؟ اینم جای بحث داره.
عجب چیزی شد نقد در نقد!! خودت خواسته بودی نقدت کنند و گیر من افتادی با یان زبون سرخ!
موفق باشید.علی (درصد بلاگ)
-آدمی سفالیست قدیمی:عاقبت بودنم شد...آدمی را دمیدند و باران نمی داند اینرا آدمی سفالی قدیمیست.
برمیگرده به زاده شدنمان و اینکه آدم را در کوره ی بزرگ دمیدند و حال هرچه باران ببارد در تغییر گونه ی آدم اثری ندارد.آدم سفالیست که مدتهاست شکل گرفته و ساخته شده است.
از نظرت بسیار ممنونم فقط نمی دونم چرا این اشکال بود که اگر نومید کننده هست خیلی هم مایوس کننده نیست خوب این که خوبه... و اما جریان دهه ی 60!!
اینو واقعا متوجه نشدم.اول شخص داستانم درختی جوان و سر به فلک کشیده است و خار پیر تنها خاطره ای از نسل قبل.
و خار رو کندندو دانه ی قصه رو ندیدند و اونجا به شهر تبدیل شد و دانه درختی شد و در پارکی ماوا گرفت و ادامه ی داستان...
امیدوارم توضیحاتم کامل باشد و اگر نه باز هم خواهم گفت...