روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

پدر

 

صلابت زندگیم،

استواری را از تو آموختم.

از تو که عمق چشمانت،پناهگاه غمهایت اما نگاهت،شادی بخش هستیمان است.

پدرم

 هنوزهم، زمزمه ی ترانه های کودکی ام، که برایم  میخواندی مرا به آن روزها میبرند.

یادته؟

بیا بیا ای کمان ابرو سلسله گیسو...

خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا اما یکیش ...

چقدر شادم میکنند!

هنوز هم طنین صدایت طپش قدرتمند زندگیست برایم.

همه میدانند چقدر بزرگی

دوستت دارم

تو اون کوه بلندی که سرتا پا غروره 

 کشیده سر به خورشید    غریب و بی عبوره...

بمان برایمان.