روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

این قافله عمر عجب میگذرد

 

باخبر شدیم یکی از دوستان و همکاران بسیار فعال و عزیزمان:

گل مینا مدیر وبلاگ ناصریا(ماندگار)

در سوگ مادر نشسته است...

این ضایعه دردناک را خدمت ایشان و خانواده محترمشان تسلیت گفته از درگاه خداوند منان  صبر برایشان آرزومندیم.

دعا کردم که بمانی

بیایی کنار پنجره.باران ببارد

و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی

اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست.

رفتی پیش از آنکه باران ببارد...

نقطه انجماد

 

وقتی به مرز جنون میرسی فریاد میزنی شاید صدایت را بشنوند.آری شنیدند صدا را ! اما هنوز از گلو خارج نشده بود! پس چرا لبهایم دوخته شد؟

(اینک اصوات بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند هیچکس نمیشنود.

بخاطر داشته باش سکوت اثبات تهی بودن نمیکند.اینک آنکه میگوید- تهیست)نادرابراهیمی

 

 ***

نسل سوخته (پایان)

 

ادامه:

زندگی برایم عادت شده است.

عادت به آمدن.عادت به رفتن. 

اینرا در چشمان عابرین هر روزم میتوان دید. 

انگار همگان دچار روزمرگی شده اند.

تماشای طلوع خورشید در خاور و غروبش در باختر چشمانم را به آسمان دوخته است. 

حالا سایه ام میعادگاه کرکسان شده است. 

دور هم جمع میشوند تا با گرد سپید - سیاهی را در رگهامان تزریق کنند.

آوای قهقهه هاشان ویرانگرست.

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

چشمانم دیگر حوصله ی دیدن ندارند. 

برگهایم با وزش هر نسیمی ریخته و شاخه هایم شکننده شده اند.

باز هم ارابه ی غران.

انگار نوبتم شده است. 

چه زود دیر شد!

آماده ی رفتن میشوم.

باز هم ندید مرا...

فردای دیگر در راهست.  

تازیانه ی طوفان را بر تنه ی زود خشکیده ام حس میکنم.

خود را به وزش سهمگینش میسپارم. 

بتندی میوزد.  

شاخه هایم میشکنند .

توان ایستادنم نیست...

خم میشوم.

                                                           

 زندگی و روزمرگیهایش ادامه دارد...

 

نسل سوخته(۲)

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

 

 روزها میگذرد...

بلند میشوم.بلندو بلندتر. 

اکنون دیگر نه از کویر خبری هست نه از باد صحرا!

اطرافم را خانه های کوچکو بزرگ فرا گرفته اند. 

در همسایگیم چندین درخت. 

زیر شاخه هایم نیمکتی سرد به انتظار نشسته است. 

با همسایگان اخت شده ام. 

برای هم دست تکان میدهیم. 

کلاغ ها! که بر شاخه هامان لانه ساخته اند ما را از حال هم با خبر میکنند.نمی دانم این همه هیاهو که به پا میکنند برای چیست؟

اکنون دیگر بلندترین درختم...

باز هم از کنارم بسادگی می گذرند. 

بی هیچ توجه. انگار نه انگار که هستم !نفس میکشم! در چند قدمیشان. 

زیر سایه ام مینشینند -درد دل میکنند اما به من وقعی نمی گذارند.

میشنوم -میبینم! اما چون بنا به جبر! توان حرف زدن ندارم نادیده ام میگیرند.

ادامه دارد...

 

 

نسل سوخته(۱)

Image and video hosting by TinyPic

 

تازه رسته ام...

نمیدانم کدامین سبب باعث شد تا دانه وجودم در خاک کویر دفن گرددو کدامین بیابانگرد خسته خود را در کنار دانه وجودم سیراب کرد تا چکیدن آب از سفالین شکسته اش باعث سیراب شدن خاک وجودم گردد.

اینک سر از خاک بیرون آورده ام.

بستر وجودم کویر-بر فراز ساقه ام آسمان و در همسایگیم خاری پیر که با لبخندی تلخ رویشم را به نظاره نشسته است.نمیدانم چه آینده ای مرا در خواهد نوردید .هر از گاهی باد خشک و سوزان کویر صورتم را نوازش میدهد.شاید هم تولدم را به سخره گرفته است... میوزدو مینالد.گوشهایم از غرش آوای مهیبش به درد آمده . 

هر روز خورشید را میبینم که از مشرق میاید و در مغرب فرو میرود. 

امروز انگار کمی متفاوت است!

از دور ارابه ای عظیم به سویمان می آید.زوزه کشان. آوایش حتی از صدای باد صحرا خشنتر .

میبینم که خاک را چگونه به هر سو پرتاب میکند .هر لحظه به ما نزدیکتر میشود. خار خود را برای رفتن آماده میکند و...

دستانی قوی و بی احساس ریشه اش را گرفته از زمین جدا میکند.یعنی من نیز منتظر باشم؟

چه عمر کوتاهی...

اما !!!

 انگار مرا ندید.

ادامه دارد...

 

                                                        

 

زیر زمینیها یا مجوز گرفته ها!کدام بهتر است؟

 

بحث داغ اینروزهای موسیقی: موسیقی زیر زمینی یا مجوز

به موسیقیهای ترنس و هاوس موسیقیهای آندر گراند یا زیر زمینی میگویند که البته مربوط به موسیقی محکم و ریشه داریست و هنوز هم وقتی تی اس تو-یاهل یا خیلیهای دیگه ای که اصالت اولیه این نوع موسیقیو حفظ کردند گوش میکنی  حتی اگر شناختی هم از آن نداشته باشی میفهمی آندر گراند یعنی چه.

---------------------------->

حریردریا

شب شیشه ای با مشکی پوش

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

شب شیشه ای امشب تقریبا شفاف بود اما با پوششی مشکی...

از شب قبل آقای رشیدپور تبلیغ کرد که برنامه ی فردا رو حتما ببینید! دیدنیه و البته در مقابل چشمان پرسشگر جناب آقای رادان رئیس پلیس تهران متذکر شد:مثل برنامه امشب...

بگذریم

امشب رسید نشستم پای برنامه که دوباره شروع کرد :برنامه امشبو حتما ببینید و به دوستانتان هم خبر بدهیدو بعد:

یک شب بارونی بسه برای از نو تر شدن

خوب .معرفی کاملی بود...بله مهمان برنامه رضا صادقی بود.

-آقای صادقی؟ چرا مشکی؟

-خوب چون مشکی رنگ عشقه!!! یادم رفت بگم سوال برنامه مطرح شد.تلفن همراهم آماده بود که تا مطرح شد اس ام اسو روانه برنامه کنم.با خودم گفتم حتما اگه اولین نفر نباشم سومیم!

کارهای آقای صادقیو چطور ارزیابی میکنید۱ :عالی ۲ ...۳...خلاصه سریع عدد ۱ رو انتخاب کردمو فرستادم که رشیدپور اعلام کرد ۷۲۴ نفر در لینک باکس ثبت شده!!!(یه همچین چیزایی)

خوب دیگه اینم از مزایای محبوب بودنه!شایدم مشهور بودن.

دلایل رضا صادقی برای علاقه اش به رنگ مشکی شنیدنی و عجیب بود...رضا اصلا لهجه جنوبی نداشت.(یاد ناصر عبداللهی بخیر)خانه کعبه و عشق الهی اولین دلیلش بود.دلیل دومو که کمی دور از دانسته های ما بود رمی جمرات!!!!و حجرالاسود که البته ربطشونو به هم نمی دونم عنوان کرد و خلاصه صحبت از بیلبورد نکردن و شعار نبودن تفکر سلطان مشکی پوش ما بود...

چهره رضا شیرین و دوست داشتنی بود.نمی دونم یه جور حجب که سعی میکرد همواره در کلام و سیمایش محفوظ بمونه...اعتراف میکنم که اجرای زنده اش حرف نداشت:نمیتونم ببخشمت...

صراحت بیان رضا شیشه ای بود. اونجوری که طرفداراش دوست دارن.و از جمله خود من .

بلاخره رسید به صحبت راجع به همشهری رضا یعنی:

 زنده یاد   ناصر عبداللهی

و چه زیبا گفت رضا که ناصر خوندنی نیست و موندنیه...

شنیده ام هموطنان جنوبیه ما خونگرمند.رضا هم بود و دیدم امشب که خونگرم هست.اما سادگی ناصر عبداللهی مثال زدنیه!بعضی وقتها فکر میکنم شاید آدمهای ساده و صادق توان ماندن ندارند یا اگر دارند نمی گذارند بمانند! شاید او را هم برای همین نگذاشتند...یادش جاوید

رضا گفت که می خواست برود و نباشد !؟!؟مثل شادمهر... و چه خوب که علی انصاریان صمیمیترین دوست اوست و نگذاشت برود با گفتن جمله ای بزرگ:

                      خانه کوچک بابا بهتر از خانه بزرگ بابای همسایه است

و رضا ماند با همین جمله و من به سهم خودم از علی انصاریان متشکرم...

حریردریا

باید پارو نزد

اونروزا ما دلی داشتیم

 واسه مردن جونی داشتیم

واسه بردن کسی بودیم کاری داشتیم   پاییزو بهاری داشتیم

تو سرا ما سری داشتیم    عشقیو دلبری داشتیم

کسی آمد که حرف عشق رو با ما زد...

همه ما یه روزی عاشق شدیم نه؟ شایدم بعضیهامون یه روزی عاشق  بشیم ...

اما به نظرم این مهمه که اون کسی که برای اولین بار حرف عشقو با ما میزنه -دلمونو با خودش به کجا میبره و چقدر ارزش داره که بخاطرش دریای طوفانیو به جون بخریمو پارو نزنیم...

باید پارو نزد وا داد   باید دل رو به دریا داد...

سلام...

شاید دیگر بتوانم ناگفته هایم را با تو قسمت کنم

تویی که نمیشناسمت...آیا همراهیم میکنی؟؟؟