روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

اوج بلند بودن

متوسط عمر عقاب 30 سال است و متوسط عمر کلاغ 300 سال...

عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت.  
عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود اما نمیخواست بمیرد. به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. 4 نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود.
عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد، تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند، بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درامد. 
شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود. با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود.
به لانه کلاغ رسید، کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست. 
چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود؟ 
عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند. کلاغ گفت که این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد پس باید عقاب از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود و عقاب پذیرفت!
اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود. 
عقاب که همیشه در اوج آسمان جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود دید که کلاغ چگونه دزدی میکند، چگونه تحقیر میشود، چگونه از پسمانده غذا میخورد و از آب لجن سیراب میشود...او در یکروز زندگی با کلاغ همه اینها را تجربه کرد !
در همان روز اول عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را هرگز با زندگی طولانی در  نکبت زمین عوض نخواهد کرد ولو عمرش فقط یکروز باشد... 
 
 
  

نظرات 17 + ارسال نظر
مینا شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:47 ق.ظ http://www.eshghedoroghi.blogfa.com

سلام.
وبلاگ قشنگی دارین. امیدوارم روز به روز بهتر بشه.
خوشحال می شم به کلبه حقیر ما سر بزنین.

سلام
ممنون

چرا شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:56 ق.ظ

بله ! یا مرگ یا زندگی با عزت . اینجور نوشتارهای عقابی رو که میخونم یاد امام حسین علیه السلام میفتم . در مورد همین عقاب هم معروفه که میگن موقع مردنش که میشه تا اونجایی که میتونه اوج میگیره و اون بالا میمیره . یه پست هم در مورد حاجی لک لک میذاری ؟!

آی سینک ابات ایت

سیما شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:11 ق.ظ http://gharibenili.blogfa.com/

سلام الهام عزیز ...

فوق العاده بود ... امیدوارم همه ما انسانها عمر با عزت داشته باشیم نه عمر طولانی .... یک روز با عزت زندگی کردن بهتر از یک عمر با ذلت زندگی کردن است ...

سبز باشید در پناه حضرت دوست ...

سیما شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:13 ق.ظ http://gharibenili.blogfa.com/

می دونم که خبر آپ شدن وبلاگ ها رو درج نمیکنید ، اما این کامنت رو برای خودتون میذارم ...

به مناسبت سالگرد فریدون فروغی عزیز به روزم ... فریدون هم مثل خیلی از هنرمندان ما در غربت از این دنیا پر کشید ....

لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زدو رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زدو رفت...
خیلی عزیز بود و هست با صدایی جادویی

احمد شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:32 ق.ظ http://www.joharharaman.blogfa.com

درود. خسته نباشی رفیق.
بدرود

هومن شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ق.ظ

زندگی پایین ندارد. در پایین زنده نیستی. در اوج بودن زیباست هر چند در نظر اکثریت مردم هر چه بالاتر باشی کوچکتر به نظر خواهی رسید.

از دید مردمی حقیر که خودشان هم از بالا کوچکتر از آنچه هستند دیده میشوند

مهران یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:36 ق.ظ http://mehranafshar.com/blog

»منون برای کامنت. :) معلومه که از پرسپولیسی های دو آتیشه هستین با توجه به لینک کنار وبلاگتون...
راستی من از فردا دو هفته را مهمان شهر شما هستم...

خوش آمدید

شیدا عارف(معرف وب سایت های سینما) یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:22 ب.ظ http://SHAYDAAREF.BLOGFA.COM

سلام دوست من...
وبلاگ های کوچک من با همه ی ناچیزشون منتظر دیدگان شمان...




www.shaydaaref.blogfa.com
با معرفی یک فیلمساز جوان




من و خودم
www.sheidaaref.blogfa.com
با مرگ مزمن یا تدریجی ؟




ماهور
www.mahooooooor.blogfa.com

جادوگری که طلسمم کرده ...




و کنکور هنر
www.konkorhonar.blogfa.com

درک عمومی هنر تا سر رنسانس



نمیدونم کامنتم درباره سریال های ماه رمضان رسید یا نه....!
خسته نباشی...
این اپن بد جوری منو به فکر انداخت
دوباره م یخونم نظر میدم...
دلم برات تنگ شده بود...
اپ میشی خبر بده کمتر دلتنگت شیم...

احمد دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.joharharaman.blogfa.com

درود
با خرکوهی آمدم.
بدرود

الهام دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:06 ب.ظ http://piadehdarbaran.blogfa.com

سلام الهام جان
داستان زیبایی بود
مردن در اوج اوج زیبایی است

شقایق سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:26 ق.ظ

زیبا و غمگین!این حقیقت تلخیست که همواره دله دزدها و کاسه لیس ها و آنهایی که در گنداب ها زندگی میکنند (نه از جنبه مادی از نظر منش رفتاری)زندگی طولانی تری دارند گویی باید بیشتر باشند تا بوی نفرتشان بیشتر و بیشتر به مشام رسد.نشنیده ای؟میگویند همیشه خوبان زودتر می روند؟اما چه خوب که همه آنهایی که خوبند با عزت و در اوج بمیرند(چه مادی و چه رفتاری)

المیرا آقازاده سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:24 ب.ظ http://withoutme.persianblog.ir

رو می کنم به آینه/ رو به خودم داد می زنم/ببین چقدر حقیر شده/ اوج بلند بودنم... نظری راجع به زندگی ندارم تازگیها... دوستش ندارم...ممنونم که سر زدی الهام عزیزم...

فقط یک آه بلند به بلندای همین اوج بلند بودنم...

آرش سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 07:30 ب.ظ http://www.setarehbaran.blogsky.com

من یادمه دوران دبیرستان این داستان رو به صورت شعر خونده بودیم ولی هر چی فکر کردم شعرش یادم نیمد اگه تو یادته حتما بذار.یادی هم از گذشته میشه.
واقعا هم اگه عمر کوتاه باشه ولی با عزت و افتخار باشه خیلی بهتره که روزگار زیادی رو با سرشکستگی و حقارت پشت سر بذاری.

غزل چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:28 ب.ظ

خیلی زیباست خیلی ها حاضرند باشند و تن به هر رذالتی بدهند اما واقعا این زندگی با ینهمه مشکلات و مسائلی که دارد ارزش اینگونه زیستن را ندارد.

هومن ب دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:55 ق.ظ

خیلی عالی بود.
وبلاگ پر محتوی تر و بهتر داره میشه گویا
امیدوارم در کارت موفق باشی.
مطلب زیبایی بود.

هستی چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:19 ب.ظ

متن خیلی قشنگی بود .عمر خیلی کوتاهه وباید تو همین مدت کم در اوج سربلندی بود نه حقارت .وقتی به دنیا میای تو گوشت اذان میگن و وقتی میمیری برات نماز میخونن چه قدر کوتاهه فاصله ی بین اذان ونماز.پس بلند شیم وبه سمت یه زندگی خوب حرکت کنیم.

آرش پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ب.ظ http://www.setarehbaran.blogsky.com

یادته دفعه پیش گفتم این مطلبی که گفتی منو یاد یه شعر میندازه بالاخره گشتم پیداش کردم اثر پرویز خانلری هستش:

گشت غمناک دل و جان عقاب چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار گشت برباد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران شد پی بره ی نوزاد دوان

کبک ، در دامن خار ی آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد، سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آید زود مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زیسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت: ای دیده ز ما بس بیداد با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی بکنم آن چه تو می فرمایی ››

گفت: ما بنده ی در گاه توییم تا که هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟ جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که ز جان یاد کنم ››

این همه گفت ولی با دل خویش گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت وجاه عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت بامن فرمود کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟ رازی این جاست،تو بگشا این راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود آخر از این همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس از سیصد و اند کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وزند تن و جان را نرسانند گزند

هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک آیت مرگ بود ، پیک هلاک

ما از آن ، سال بسی یافته ایم کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم

خانه ، اندر پس باغی دارم وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست خوردنی های فراوانی هست ››

****

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند ز راه زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست لایق محضر این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نیم خجل از ما حضر خویش نیم ››

گفت و بنشست و بخورد از آن گند تا بیاموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلک برده به سر دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست ازجا گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود



شعر: دکتر پرویز خانلری

ممنون چه شعر زیبایی من کلا با یک شعر دیگه اشتباه گرفته بودم
که ربطی به موضوع نداشت
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد