ادامه:
زندگی برایم عادت شده است.
عادت به آمدن.عادت به رفتن.
اینرا در چشمان عابرین هر روزم میتوان دید.
انگار همگان دچار روزمرگی شده اند.
تماشای طلوع خورشید در خاور و غروبش در باختر چشمانم را به آسمان دوخته است.
حالا سایه ام میعادگاه کرکسان شده است.
دور هم جمع میشوند تا با گرد سپید - سیاهی را در رگهامان تزریق کنند.
آوای قهقهه هاشان ویرانگرست.
چشمانم دیگر حوصله ی دیدن ندارند.
برگهایم با وزش هر نسیمی ریخته و شاخه هایم شکننده شده اند.
باز هم ارابه ی غران.
انگار نوبتم شده است.
چه زود دیر شد!
آماده ی رفتن میشوم.
باز هم ندید مرا...
فردای دیگر در راهست.
تازیانه ی طوفان را بر تنه ی زود خشکیده ام حس میکنم.
خود را به وزش سهمگینش میسپارم.
بتندی میوزد.
شاخه هایم میشکنند .
توان ایستادنم نیست...
خم میشوم.
زندگی و روزمرگیهایش ادامه دارد...
سلام
قلم جونداری داری
خیلی خوب مینویسی
نظرت در مورد تبادل لینک؟؟؟
موفق باشی
یا حق
سلام خیلی قشنگ مینویسی ...
اینا همش نوشته های خودته ؟ آره ؟ مواظبه خودت باش دوسته من... کاش توو پیوندات بودم...
سلام دوست من .. خیلی قشنگ مینویسی .. هر آنچه که از دل بر آید بر دل نشیند .. سری به کلبه من بزن .. برای نوشتن به راهنمایی دوستان احتیاج دارم .. نظرتو راجع به نوشته هام بگو لطفا ..
موید باشی