چهار شمع روشن به آرامی با هم درددل میکردند . شمع اول : من آرامش هستم . آدمی مرا گم کرده.خاموشیم آرزوست. شمع دوم : من ایمان هستم .. دیگه جایی در دل آدمی ندارم.خاموشیم آرزوست.
شمع سوم: من عشق هستم ...آدمی فراموش کرده که عشق از همه کس به آنها نزدیکتر است.خاموشیم آرزوست. کودکی وارد اتاق شد و سه شمع را خاموش شده دید. چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ مگر نه اینکه باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید؟ شمع چهارم گفت :
تا وقتی که من وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و می توانم تا ابد آنها را روشن نگاهدارم! من امید هستم . کودک با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع روشن را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد.
پ.ن:
کودکی سرشار از امید است...
کودکیم آرزوست.
|