رد پایی بر...

 

روزها گذشت وگنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتندوخدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:

می آید.. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنودو یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه میدارد.

سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی!

 این طوفان بیموقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم؟کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد.

فرشتگان همه سر به زیر انداختند خدا گفت:

ماری در لانه ات بود خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند و آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که بواسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت.

های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد...

***

پ.ن:

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

خدا گفت: بنده ی من: در هنگام شادی ها با تو همراهم و بر شادی هایت میافزایم ..
اما در دوره های سختی تو را به آغوش میگیرم تا گزندی به تو نرسد.