شهریور ۵۹

 

آسمان نیلگون -هوای گرم جنوب -بچه های سیه چرده ی دلشاد -همهمه های مردم کوچه و جوشش بی پایان زندگی -رود پر نشاط کرخه که تصورامواجش تمام فضای شهر را آکنده بود .

پیرمرد امروز در نخلستان نهال عضو جدید خانواده را در کنار نخل قدیمی خود به خاک گرم جنوب می سپرد و در دل آرزوی سلامتی برای دختر و کودک تازه به دنیا آمده اش میکرد ‌.این نخلستان مجموعه ای از تمامی اعضای خانواده و یادگاری بود که سینه به سینه به او  رسیده بود. از خداوند میخواست که نخلستان از گزند روزگار در امان باشد.آخرین مشت خاک را به پای نونهال ریخت .گرمای هوا صورت آفتاب سوخته اش را خیس کرده وتشنگی شکافی عمیق راروی لبانش نقاشی میکرد.از جا برخاست تا از قمقمه اش  جرعه ای آب بنوشد.نگاهی به آسمان انداخت خورشید دیگر به اوج قدرتنمایی خود نزدیک می شد .گرمای شرجی جنوب و نوزادی بانشاط تمام فکر پیرمرد را مشغول کرده بود.باقی آب را به پای نخل  یگانه نوه اش ریخت .  احساس شعفی توصیف ناپذیر داشت. به نخل  خود تکیه داده بود -با نگاهی مغرور و دقتی تمام نخلستان را از زیر نظر گذراند.در ابتدای نخلستان  نخلی سهی- آسمانخراش شهرش بود. بسویش رفت. آن نخل متعلق به پدر بود. چقدر دلش برای پدر تنگ شده! احساس مبهم و غم انگیزی تمام وجودش را پرکرده بود. دلشوره ای عجیب که شاید از آخرین تجربه اش مدت زمان زیادی میگذشت .گویا پدر او را به آغوش خویش فرا میخواند.بی اختیار نخل پدر را در آغوش کشید. انگار که خود را تنهای تنها بی هیچ قید وشرطی با پدر تنها می یافت .خاطرات کودکی از هر سو به ذهنش هجوم می آورد.صدای پدر را شنید((پسرم مواظب نخلستان باش .این نخلستان یادگار خانوادگی ماست)).از آن زمان تا حالا شاید بیش از نیم قرن گذشته باشد اما چه با صلابت بود صدای پدر! چوب دستی اش را برداشت و با شادی غریب یک دیدار! راهی خانه شد. خورشید گرم جنوب آهسته آهسته  ستارگان را به شبنشینی دعوت میکرد. عطری عجیب فضای شهر را آکنده وصدای ساز و دهل گوش فلک را کر میکرد.

عروسی دختر همسایه است.

پیرمرد سبک شده بود انگار زندگی روی دیگری از خود به او نشان می داد .ایستاد و  بار دگر شهر و مردمش را از زیر نگاه عمیقش عبور داد .

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

 ناگهان نوری قرمز بر شهر سایه انداخت.

 انگار شیطان طاقت دیدن اینهمه صفا ویکرنگی را نداشت.غرش خشمگینانه ای صدای ساز ودهل را در خودمی بلعید.زمین لرزید و پیرمرد بر زمین افتاد. چشم به چشمهای آسمان دوخت. دیگراز آن آسمان محجوب همیشگی خبری نبود .گویی خاکیان با آسمان به جنگ در آمده بودند.شعله های آتش را میدید که از قلب نخلستان به آسمان زبانه میکشید.چهره شهر دگرگون شده -وحشت وجود مردم را فرا گرفته بود .صدای ضجه وناله از هرسو بگوش میرسید .مادران کودکانشان را به سینه فشرده وبی هدف به هر سو میدویدند.پیرمرد تمام نیرویش را جمع کرد تا از زمین بلند شود .ایستاد.  سعی کرد نخلستان را ببیند . آتش زبانه کشان نخلستانش را می سوزاند .

انگار نه زمین قصد آرام گرفتن داشت و نه آسمان باریدن سرخش را پایانی بود .با هر جنبشی زمین او را به دامان خود می انداخت و هرم آتش سیلی محکمی بر صورت استخوانیش می نواخت.گردو خاک تمام وجود ش را فرا گرفته بود . اما اراده کرده بود به هر طریق خود را به نخلستان برساند.صدای پدرش لحظه ای او را به حال خود رها نمیکرد.دیگر چند قدمی بیشتر  به نخلستان باقی نمانده بود که بار دیگر فلک تصمیم به امتحان عزمش گرفت. غافل از اینکه که او اینبار از همیشه مصمم تر است. با چشمانی بی فروغ تمام نیرو و توان باقی مانده اش را جمع کرد تا دوباره بپا خیزد و چند گامی دیگر به جلو بر دارد.دستان ضمختش غبار را از روی صورت آفتاب سوخته اش زدود- آنها را به زانوان تکیده اش فشرد  تا از جا بلند شود.اینک دیگر در نخلستان بود .

نخل پدر را دید که سر به خاک میساید .

نخل یگانه دخترش که از وحشت نا محرمان بی قید -آتش بر سر دارد.

بیقرار دیدن نخل تازه اش بود که در کنار نخل خود کاشته بود.

لبخندی تلخ بر صورت پیرمرد نقش بست.او خاکستر میشد در حالیکه نخل تازه در زمین ریشه میدوانید .

بار دیگر زمین لرزید پیرمرد به خاک افتاد چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:

 سلام پدر...