کوتاه و آموزنده(۱)

بازگشت به بهشت 

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود. 

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و میگوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این آدم به جهنم آمده مدام درحال گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت میکند و عرصه را به من تنگ کرده است.
سخن درویش این چنین بود: با چنان عشق و اعتماد به نفسی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان مجبور شود تو را به بهشت باز گرداند. 

***   

بستگان خدا 

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی 

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌ترآزارش دهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگارکه با نگاهش،نداشته‌هاش رو ازخدا طلب می‌کرد. انگاربا چشم‌هاش آرزومی‌کرد.  

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محوتماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرن آمد... 

-آهای، آقاپسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم،کفش‌ها رابه ‌او داد . 

پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: 

-شما خدا هستید؟ 

-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! 
-آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید...