نسل سوخته (پایان)

 

ادامه:

زندگی برایم عادت شده است.

عادت به آمدن.عادت به رفتن. 

اینرا در چشمان عابرین هر روزم میتوان دید. 

انگار همگان دچار روزمرگی شده اند.

تماشای طلوع خورشید در خاور و غروبش در باختر چشمانم را به آسمان دوخته است. 

حالا سایه ام میعادگاه کرکسان شده است. 

دور هم جمع میشوند تا با گرد سپید - سیاهی را در رگهامان تزریق کنند.

آوای قهقهه هاشان ویرانگرست.

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

چشمانم دیگر حوصله ی دیدن ندارند. 

برگهایم با وزش هر نسیمی ریخته و شاخه هایم شکننده شده اند.

باز هم ارابه ی غران.

انگار نوبتم شده است. 

چه زود دیر شد!

آماده ی رفتن میشوم.

باز هم ندید مرا...

فردای دیگر در راهست.  

تازیانه ی طوفان را بر تنه ی زود خشکیده ام حس میکنم.

خود را به وزش سهمگینش میسپارم. 

بتندی میوزد.  

شاخه هایم میشکنند .

توان ایستادنم نیست...

خم میشوم.

                                                           

 زندگی و روزمرگیهایش ادامه دارد...