عشق کور است و عاشق دیوانه!

یه روز همه صفتها دور هم جمع شدند و خواستند با هم بازی کنند 

دیوانگی پیشنهاد داد قایم باشک بازی کنیم(همون قایم موشک خودمون)و گفت من چشم میذارم

از آنجاییکه کسی حاضر نبود دنبال دیوانگی بگرده تا پیداش کنه همه قبول کردند.

دیوانگی چشم گذاشت و شروع به شمردن کرد  یک ، دو ، سه 

لطافت رفت وگوشه ماه آویزان شد.دروغ گفت من پشت تخته سنگ پنهان می شوم و رفت و زیر آب پنهان شد.صداقت رفت و پشت ابرها پنهان شد. 

خلاصههرکدوم جایی پنهان شدبجزعشق  

آخه عشق که پنهان کردنی نیست 

اما صدای دیوانگی او را به خود آورد:هفتادونه،هشتاد 

بوته رزسرخی اون دوروبر خودنمایی میکرد.عشق محو زیبایی رز تصمیم گرفت بره و پشت بوته ی رز قایم بشه. 

دیوانگی چشم باز کرد 

اول از همه تنبلی را پیدا کرد آخه تنبلیش اومده بود پنهان بشه 

بعد لطافت  که به گوشه ای از ماه آویزان شده بود همین طور دروغ و صداقت را ، وبعد حسادت .همه را پیدا کرد به جز عشق .

حسادت از سر حسودی به دیوانگی گفت که عشق پشت بوته رزسرخ پنهان شده  

دیوانگی هم بوته را گرفت و با دستاش به شدت آنرا تکان دادو تکان دادتا اینکه ازحرکت بازایستاد   

آرام بوته ها را کنار زد و عشق را دید که دستاشو  روی چشماش گرفته بود 

خارهای بوته گل به چشمان عشق فرو رفته بود  از زیر دستای عشق خون جاری بود 

دیوانگی گریه میکرد و ناراحت بود رو به عشق که حالا دیگر کور شده بود کردو گفت من برای تو چه کاری انجام دهم  

عشق گفت همیشه همراه و راهنمای من باش  

و دیوانگی پذیرفت  

و ازاینجا بود که عشق و دیوانگی با یکدیگر همراه شدند...