نسل سوخته(۲)

Free Image Hosting at allyoucanupload.com

 

 روزها میگذرد...

بلند میشوم.بلندو بلندتر. 

اکنون دیگر نه از کویر خبری هست نه از باد صحرا!

اطرافم را خانه های کوچکو بزرگ فرا گرفته اند. 

در همسایگیم چندین درخت. 

زیر شاخه هایم نیمکتی سرد به انتظار نشسته است. 

با همسایگان اخت شده ام. 

برای هم دست تکان میدهیم. 

کلاغ ها! که بر شاخه هامان لانه ساخته اند ما را از حال هم با خبر میکنند.نمی دانم این همه هیاهو که به پا میکنند برای چیست؟

اکنون دیگر بلندترین درختم...

باز هم از کنارم بسادگی می گذرند. 

بی هیچ توجه. انگار نه انگار که هستم !نفس میکشم! در چند قدمیشان. 

زیر سایه ام مینشینند -درد دل میکنند اما به من وقعی نمی گذارند.

میشنوم -میبینم! اما چون بنا به جبر! توان حرف زدن ندارم نادیده ام میگیرند.

ادامه دارد...