روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

روزمرگی

عاقبت بودنم شد! آدمی را دمیدند.آه باران نمی داند اینرا... آدمی سفالی قدیمیست.

درد دلی با تو

اینک،درتلاطم زمان غوطه وریم. 

امواج خوشیها وناخوشیها-چنان بر کشتی جان ضربه میزند که گویی هرگز این کشتی به بندرگاه مقصود تکیه نخواهد زد!با هر تنش،تکه ای از کالبد کشتی مهجور-به اعماق دریا بوسه میزند،اما ما بی هیچ توجه خود را مشغول به رنگ آمیزی آن نموده ایم وچنان در نقش بادبان،متفکرانه به خواب فرو رفته ایم که گویی قرنها در این بلم فرسوده خواهیم ماند بی هیچ هراسی از غرق گشتن-وصد افسوس که عمر را درپی هدفی خیالی می گذرانیم.براستی به دنبال چه هستیم؟ازاین کاویدن بی عمق چه چیز را میجوئیم؟این حکیم که از او جز حکمت شایسته نیست برای چه ما را از علق به خلق کشاند؟واین تسلسل بی حد که چون گردآبی همه ی مارا می بلعد ازبرای چیست؟ 

آیا مفهوم زندگی در تنیدن و زائیدن است؟یا رشد و کمال با فلان مدرک و احراز هویتی روشنفکرانه؟و یا شاید رسیدن به پستی بزرگ تا از آن برای کوبیدن دیگران و به تصور خویش همان دشمنان- بهره بردن؟جنگیدن با و شاید بی منطق- وکشتن هزاران بیگناه یا لمیدن و عشق بازی کردن با شواهد در فلان ارگ و باغ!

لولیدن در میان زباله های شهری عاری از انسانیت برای یافتن تکه ای نان و سر انجام مردن در جوار ویترین بزرگترین فروشگاه مد سال!

خداوندا. ای بزرگی که مرا از هیچ آفریده ای تا قدرت بی حصرت، کور دلان را محو کند!زمانی که میخواستم خود را با خلایقت قیاس کنم بر پوچی خود گریستم .اما پروردگارا:  

این هیچ محبوس در هیچ- بار ها از اعماق وجود خود آرزویی بزرگ در سر می پروراندکه ایکاش فقط برای یکبار هم که شده تحقق یابد!وآن چیزی نیست جزلحظه ای با تو به مقابل نشستن وسر بر شانه های استوارت گذاشتن و ذره ای از روح بزرگت -به قد ظرفیت- در پیکره وجود یافتن.چه خوب بود اگر دست دردست هم قدم میزدیم و من باتو درد دل میکردم وتو به من لبخند میزدی، آنگاه همچون قطره ای که به اقیانوس رسیده باشد در گستره مهربانی و سخاوتت غرق میشدم 

و چه حظ بی وصفی... 

با وصال این آرزو دیگر سئوالی در پرتو بی نهایت وجودت توان ماندن ندارد که تو با مهربانیت همه را زدودی.واکنون دیگر به سر منزل مقصود رسیده ام.  

عکس:کامیرا 

نظرات 13 + ارسال نظر
پوریا شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:49 ق.ظ http://www.irhc.blogsky.com

سلام
خوبی شما ؟ مرد سفالین وبلاگ ها...
چقدر تغییر کردی تو نوشته ات.
آقا ما دوباره شروع کردیم.وقت کردی بیا و به ما هم سر بزن.

سلام
خوشحالم که دوباره شروع کردید
تغییر ما به همانقدر است که به مرد سفالین تبدیل شده ایم!

[ بدون نام ] شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:53 ق.ظ http://3aban.blogsky.com

سلام.
و خوب آخرش؟؟!

سلام
برداشت آزاد است...

سیامک سالکی شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:17 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

بسیار وقتها
با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز میکنیم،
اما در همه چیزی رازی نیست.
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست.
سکوت ملالها از راز ما سخن تواند گفت.
(احمد شاملو)

لذت بردم، آرزوی غریب اما قریبی ست سخن گفتن و خیره شدن به سیمای معبود.

سیما شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:07 ب.ظ http://gharibenili.blogfa.com/

سلام الهام عزیز ...

عالی بود عزیزم ... خدا قوت ... ولی کلی گریه کردم خوندمش نمی دونم چرا اما این قسمت آخرش ... " وآن چیزی نیست جز لحظه ای با تو به مقابل نشستن و سر بر شانه های استوارت گذاشتن و ذره ای از روح بزرگت -به قد ظرفیت- در پیکره وجود یافتن.چه خوب بود اگر دست دردست هم قدم میزدیم و من با تو درد دل میکردم و تو به من لبخند میزدی، آنگاه همچون قطره ای که به اقیانوس رسیده باشد در گستره مهربانی و سخاوتت غرق میشدم " ...... من یه بار تو آغوش خدا گریه کردم که خیلی خیلی خیلی سبک شدم ... چون گرمای نوازش دستاش رو حس کردم ... کاش میشد همیشه توی آغوشش بودم میشه اما کوتاهی از خودمه .... از خودمونه ... خدا هر لحظه با ماست اما ما به کجا رفتیم ... ما دستای خدا رو رها کردیم و توی کدوم مسیر رفتیم ... اما هر بار که برگشتیم با پشیمونی مهربون تر از همیشه در خونش رو باز کرد ... در آغوش گرفتمون ... بوسیدمون ... نوازشمون کرد ... وایییییییییی خدا چقدر بزرگه ... خدای عزیزم چقدر مهربونی ... چقدر عظیمی ... من کجا رفتم ... چی شدم ... این بنده حقیرت چی شد ؟؟؟ من با خدای درونم چه کردم .... تو رو پیدا نکردم ... دارم گریه میکنم دوست دارم دوباره توی آغوش خودت باشم ... زار بزنم ........

شقایق شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:13 ب.ظ

فوق العاده بود الهام جان.تبریک میگم روزبروز قلمت شیواتر و راسختر می شود.
***
لولیدن در میان زباله های شهری عاری از انسانیت برای یافتن تکه ای نان و سر انجام مردن در جوار ویترین بزرگترین فروشگاه مد سال!

این قسمت را خیلی دوست میدارم.نمی دونم یاد دختر کبریت فروش افتادم.
هرچند که دختر کبریت فروش قصه ای بود که در روزگار ما امروزه به چشم هزاران بار میبینیمش.و در عالم حقیقت هویدا گشت
تصویر انتخابی جادوییست...
آفرین به عکاس و آفرین به تو برای انتخابی اینچنین زیبا و متناسب.میروم تا یکبار دیگر متن را بخوانم.

انجمن پارسیان شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:46 ب.ظ http://www.parsianforum.com

سلام دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.ما نیز فرومی
علمی ، تخصصی و عمومی، با نام انجمن پارسیان را برای تمام ایرانیان عزیز راه اندازی کردیم.
خوشحال می شویم به جمع دوستانه ما بپیوندید .
می توانید از مدیر کل سایت، مدیریت انجمنی را درخواست کنید.
مایه مباهات است دوستان و مدیران لایقی مانند شما در جمع ما باشند.
منتظر حضور سبز شما هستم. موفق باشید.
http://parsianforum.com

امید شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:01 ب.ظ http://mardemordad.blogfa.com

ما را یکبار آفریده اند

و هزاران بار زندگی می کنیم

با همان خواهش ها

و همان ناکامی ها.

چرا یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:39 ق.ظ http://trance-states.persianblog.ir

اینجا به نظر من با یه اختلاف خیلی زیادی از بقیه وبلاگها همیشه همه چیزش ادبی ه و هنری ه و یه جوری خوشگل ه .. پس حالا که اینطور شد" من حضورت را به انتظار مینشینم :) "

ممنون
از حضور مجددت خوشحال شدم..

سحر سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:05 ق.ظ http://perspolisgirls.blogfa.com

سلام.خوبی عزیزم؟وای چه قدر دلم برات تنگ شده بود.وبت آهنگ داشت مگه نه؟!من نمی تونستم سر بزنم.

عزیزم من آپ کردم سر بزنی خوشحال میشم.راستی نود هم دیدم.منتظرتم بای.

گل آبی سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:30 ب.ظ http://ava-e-sharghi.blogsky.com/

سلام
تبریک میگم.وبلاگتان بسیار زیباست.نوشته هایتان هم زیباست.خصوصا این مناجات خالصانه ای که با ذات حق داشتید.گاهی فکر میکنم آدمی باید بسیار خوشبخت باشد تا به ذات احدیت پی برده و با او رازو نیاز کند.موفق باشی دوست من.

من جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:01 ب.ظ http://itsmine.blogfa.com

چقدر قشنگ بود عزیزم...
عمر را درپی هدفی خیالی می گذرانیم...
خدا حتما مراقب ماست ... :')

آرش شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:16 ب.ظ http://www.setarehbaran.mihanblog.com

بعضی وقتها این دنیای الوان و رنگارنگ آنچنان ما رو غرق در خودش می کنه که ما حتی فراموش می کنیم یک نظر کوتاه به اطرافیانمون بندازیم و زمانی به خودمون میایم که دیگه خیلی دیر شده.
--------------------
مناجات و راز و نیاز خوش رنگی با خدا داشتی حالا نمی دونم این نوشته اثر خودته یا کامیرا که زیر عکس اسمش رو نوشتی!

عکس،از وبلاگ کامیراست.

آمیکا پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:59 ب.ظ http://amica.blogsky.com

سلام نوشته ی شما خیلی جالب بود...موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد