پدرقصه گوی ایران آخرین قصه اش را در یک روز برفی روایت کرد...
ببخشید مرا...
تقصیر از من نیست!
این خبرها دلواره های تنگ شدن دروازه ی شادیهایمان است.
...
او که برایمان قصه ی دیو و پری را می گفت،
حمید عاملی هم رفت.
همه فسانه های کودکیم با قطره های اشک افسوسم شسته میشوند.
نمی دانم اینروزها شادی در کدامین آبادی استراحت میکند.
شاید هم اسیر شده!
کاش خبری از او برایمان بیاید شاید پیدایش کنیم...
پدرقصه گوی ایران آخرین قصه اش را در یه روز برفی روایت کرد...
حمید عاملی که در رادیو ایران برای بچه های دهه ۶۰ به نام بابا عاملی شناخته می شد چندی پیش به یکی از روزنامه های چاپ تهران گفته بود که "بچه های این سال ها، با بچه های سی، چهل و پنجاه سال پیش حتماً فرق دارند. بچه های این دوره با دکمه های کیبورد، گل می زنند. گل می خورند، آدم می کشند و... نمی دانم واقعاً حوصله نشستن پای قصه دیو و پری و خاله سوسکه را دارند یا نه؟ فکر می کنم دارند، اتفاقاً بچه های این دوره درک بهتری از مسائل دارند."
خدایش بیامرزد...
بابای قصه های کودکی...
همیشه تشنه ی شنیدن قصه خاله سوسکه هستیم.
صدای قصه گفتنت هنوز در گوشم زنگ میزنه...
این صدا لالاییه خواب خوب بچه هاست.....
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کسی یاری
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تی پا خوردۀ رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمۀ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی گه بی گه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نُه توی مرگ اندود،پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست ها پنهان
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین
درختان، اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده، مهر و ماه، زمستان است.
الهام عزیزم بغض امان نمی دهد.....میدانم که می فهمی ام.
ای عجب از این رفتن همه دریغ و افسوس....زندگی خالیست؟
من خالی شدم انگار.....؟؟؟!!
مرسی از این که بابای قصه ها را نوشتی.....
و ناخوش احوالی مرگ روی بدرنگ بی مجال لحظه ها......
سلام
ببینم این آقا همون بچه های انقلابه ؟ حالا که از دنیا رفته هم نمیگم بچه های انقلاب بود...چون من اون موقعی که بعد از ظهری بودم حتما باید اینو گوش میدادم و یادم نمیره ماجرای جدول ضرب حفظ کردنم رو...
خدا بیامرزدش.
البته مرگم واسه خیلیا نعمته...تو این برف قشنگ که همه یه جورایی اعتراف میکنن در رحمت خدا چهار طاق بازه و این همه ملک که امروز اومد پایین و رفت بالا...
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ...
سلام
ممنون از خبرتان
...
سلام خداش بیامرزه
خاله الهام میدونم که تائید نمی کنید ولی اومدم بهت بگم من برگشتم
سلام پیرزنهای خانه سالمندان را برسون
خدا رحمتش کنه ...........
برای شادی روحش همگی یک فاتحه قرائت می کنیم.
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـَنِ الرَّحِیمِ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ
مَـالِکِ یَوْمِ الدِّینِ
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ
اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ
روح تمام رفتگان خاک شاد ....
آخرین برگهای زرد فرو افتادند
بر تالاب سیاه زندگی .
درختان برهنه ، از سرما می لرزند
مثل من
مثل تو ...
سلام خیلی جالب بود موفق باشی
سلام عزیزم خیلی وبلاگ قشنگی داری خوشوقتم امیدوارم همیشه موفق باشی من هم خوشحال میشم بهم سر بزنی موفق باشی عزیزم
سلام الهام گلم
شنیدم این خبر رو اما گلم سهراب می گه ریه های لذت پر اکسیژن مر گ است
زندگی در کنار مرگه که معنا پیدا می کنه
الهام جان یه پست نوشتم در مورد شادی بیا و بخون و نظرت رو بگو نمی خوام بگی
دیگه بریدم
نمیخوام تظاهر به شادی کنم
چقدر امید دروغین
بیا و بخون چون ما برا تنها نشدن چاره ای نداریم جر اینکه شاد باشیم
چه خاطره هایی از صداش با ما می مونه....
خاطره سازها یک یک از میان می روند.
حمید عاملی یک خاطره ساز بود.
از آن دسته که مدت ها طول می کشد اگر تکرار شود.
به راستی آیا کسی می تواند جایگزین داریوش گوگوش و ... در عاشقی های روزگار جوانی ما باشد؟
اگر روزی آن ها هم نباشند چه؟ در نسل جدید کسی هست که مثل آنان خاطره ساز باشد؟
همانگونه که وقتی منوچهر نوذری و فرهنگ مهرپرور و مقبلی رفتند شادی صبح های جمعه و خاطرات آن رفت.هرچند همدوره های آنان هنوز هستند ولی نسل جدیدی مانند آنان بوجود نیامده.
نگران فرزندانمان هستم . آنان خاطراتشان را با که خواهند ساخت؟
من چندتا نوار قصه ازشون داشتم که خیلی هم دوستشون داشتم !
خدا رحمتشون کنه !
اما ...
برای من که اینطوریه ، شاید شما هم ... :
بعد از این که مرگ ناصریا غافلگیرمون کرد ، نگاهم یه مدته به مرگ عاجزانه شده . دیگه خیلی کم و دیر یادم میاد که مرگ هم جزیی از زندگیه .
اگه من یادم بمونه ، برای بچه های بعدی همین قضه ها رو می گم . کمکشون می کنم دنیاشون بهتر از اونی که می ترسم ، بسازن .
باید از زندگی و منش این عزیزان یاد بگیریم و اگه مطمئن باشیم که می تونیم ، از رفتنشون نمی ترسیم .
شاد و پیروز باشی
سلام الهام خانوم
وب خیلی قشنگی داری
یه گلدون اون طرفا نیست؟
آبش که بدی کلی شاد میشی نه؟
بیشتر ازین میخوای باید منتظر بهار ابدی باشی اره اونجاست که شادی اسیره.
من شما رو لینک میکنم شمام اگه اینکارو بکنی خوشحال میشم.
خدانگهدار.
آبی مهتاب
گرمی آفتاب
بر تن سیمین من بتاب
وبلاگت خوب بود اگه مایلی که به هم لینک بدیم
هر شاخه ای که از درخت برومندی بخشکد دریغیست بر باغ و دریغ تر آن شاخ ایی نورسیده و پرجوانه باشد......
خدا رحمتشان کند.
او از أن آدم هایی بود که خاطره می ساخت برای مان.
خاطره ساختن خیلی سخت است، خاطره خوب ساختن.
و او همه بودنش خاطره بود برای آنهایی که می شناختندش.
پاییز و زمستان امسال چه سرد بود. چه بی رحم. چه تلخ.
آن از قیصر و ...
یادشان گرامی